به گزارش ایسنا، روزنامه شهروند نوشت: کتابِ «سردار سربدارها»، خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی یکی از این کتابهاست. این کتاب با تحقیق محمدرضا جعفرینسب، محمد حکمآبادی، محمد کیخسروی و محمدمهدی طزری و نویسندگی سیدسعید آریانژاد بهتازگی توسط انتشارات «راهیار» به بازار نشر عرضه شده است. انتشارات «راهیار» کتابهای دیگری نیز با این موضوع درباره حسوحال تشییع و خاکسپاری حاج قاسم سلیمانی، در مناطق و شهرهای دیگر ایران و سایر کشورها منتشر کرده است که مورد توجه قرار گرفته است. آنچه در ادامه میخوانید، بخشهایی از این خاطرات است؛ بهویژه ماجراهای جالبی که درباره عکس شهید سلیمانی پیش آمده بود.
عکسی که هرگز پیدا نشد...
روایت امید توسلیپور، مربی فوتبال
در پادگان، بعضی سربازها شرطبندی کرده بودند سر اینکه میتوانند عکسی از حاج قاسم پیدا کنند که پشت میز نشسته است یا نه! خیلی راحت بود یافتن عکس سردار در مناطق عملیاتی با لباس رزم یا چفیهای بر سر، یا بیسیمی به دست؛ ولی خیلی سخت بود پیدا کردن عکس حاج قاسم که تکیه زده به صندلی و نشسته است پشت میز. (جالب اینجاست) کسانی که گفتند عکس حاجی را پشت میز پیدا میکنیم، باختند!
هزینه برای برداشتن عکس شهید سلیمانی!
روایت محمد حکمآبادی، پژوهشگر تاریخ شفاهی
در سبزوار ساختمان نیمهکارهای نبش یک چهارراه بود که زاویه دیدِ خیلی خوبی برای رهگذران پیاده و سواره داشت. صاحب ساختمان بعد از شهادت حاج قاسم با هزینه شخصی بَنِر بسیار بزرگی از سردار را روی آن ساختمانِ ناتمام نصب کرد؛ بزرگترین عکس حاجی بود در تمام شهر. از فاصله خیلی دور هم میشد چهره باابهت سردار را روی آن ساختمان، به خوبی دید. رویش نوشته بود: «انتقام خواهیم گرفت.» بعدها شنیدم نزدیک انتخابات یکی از نامزدهای انتخاباتی رفته بود سروقت صاحبِ ساختمانِ نیمهکاره و پیشنهاد پولی تپل به او داده بود تا اجازه دهد عکس خودش به جای عکس سردار روی دیوار جاخوش کند. صاحبِ ساختمان قبول نکرده بود و از خیر آن پول گذشته بود. بهنظرم او هم مثل ما و مثل همه مردم شهر به دیدن عکس حاج قاسم روی ساختمانش بدجوری عادت
کرده بود.
گریه نکن، حاج قاسم زندهست!
روایت محبوبه وحیدی/ خانهدار
کنترل بهدست جلوی تلویزیون نشسته بودم و گریه میکردم. هر شبکهای که میگرفتم داشت از سردار میگفت و داغِ دلم تازه میشد. دست کوچکی روی شانهام گذاشته شد. برگشتم و نگاهش کردم. بچه پنج سالهام بود که با بغض به من خیره شده بود. اشکهایم را پاک کردم و بغلش کردم. گفت: «مامان گریه نکن منم گریهم میگیرهها؛ ناراحت نباش حاج قاسم زندهست!» با تعجب نگاهش کردم. با انگشت به تلویزیون اشاره کرد و گفت: «ببین تلویزیون میگه قاسم هنوز زنده است....» این جمله عنوان ترانهای با صدای غلامرضا صنعتگر بود.
میلیونها سلیمانی تربیت میکنیم
روایت زهرا عباسی، خانهدار
بعد از شهادت سردار، اسم روضههای خانگیمان را گذاشتیم «روضه مقاومت در فضای مجازی» و جلسات روضهمان را تبلیغ کردیم. نوشتیم «وقتی زنها آماده انتقام سخت میشوند» میخواستیم توی روضهها نقش مقاومتِ زنان را نشان بدهیم. فضای خانهها را پر میکردیم از عکس سردار و کاغذنوشتههایی که «رسالتِ مادران در انتقام سخت را نشان میداد».
روضهها همراه بود با سادگی بیشتر و پرهیز از نوشیدنی و خوردنیهای رنگارنگ. همراه بود با چای ایرانی و دمنوش و استکان نعلبکی ایرانی. همراه بود با پرهیز از هر نوع دورریز. حتی هستههای خرما و پوست میوهها را هم دور نمیریختیم. خانمهایی که در خانههایشان گلیمبافی، فرشبافی و قلاببافی داشتند، معرفی میکردیم و نمونه کارهایشان را نشان میدادیم. بساطِ کتاب پهن میکردیم برای تشویق مادران به کتابخوانی. طومارمانندی هم تهیه کردیم و رویش نوشتیم «از نظر شما انتقام سخت چگونه است؟» کنار ورودی خانه گذاشتیم تا خانمها بیایند و نظراتشان را بنویسند و امضاء کنند. یک دفترچه کوچک که روی جلدش عکس حاج قاسم بود، تهیه کرده و میفروختیم. یکی از بچهها تعدادی جانماز درست کرده بود که توی روضهها، آنها را فروخت که پولش را به سیلزدگان خوزستان بدهد. از همان درِ ورودی منزلمان فضاسازی را شروع کردیم؛ از زدن پارچه سیاه و پرچم تا خطاطی روی مقوا و نصبشان جلوی درِ منزل. رویشان نوشته بودیم «به روضه مقاومت خوش آمدید»، «ما میلیونها سلیمانی تربیت میکنیم.» یا نوشته بودیم «شیربچگانی با آرزوی نابودی آمریکا و اسرائیل تربیت میکنیم» و میگفتیم هر که هم نیاید روضه یا اصلاً مرد باشد و نتواند بیاید، پیاممان را ببیند. عکس حاج قاسم را جلوی در روی میزی میگذاشتیم و کنارش چند شمع، خرما و حلوا...
انتهای پیام
نظرات