«شبستان مسجد جامع کبوده حالت مرموز و بستهای از روحانیت عرضه میکرد. از طریق یک درِ کوچک به درون میرفتند که پنجره نداشت و فقط سوراخهایی برای تعویض هوا بود. نورِ روز از خلال مرمرهایی که جابجا بر سقف تعبیه شده بود، پالوده میگشت و سحر البته پیهسوزها کار میکرد. پیهسوزهای مسی پایهدار بود که روغن چراغ در آنها میریختند و فتیله میگذاشتند و قدمت آنها به دوره صفویه میرسید.»
اینها بخشی از توصیف دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن در کتاب «روزها» درباره مسجد جامع ندوشن است که از روستا با عنوان «کبوده» یاد کرده است. واژه «کبوده» در فرهنگهای مختلف در معانی متفاوتی آمده است: «رنگی از رنگهای اسب» که مجازاً در ادب فارسی به اسب هم میگویند، درختی از جنس سپیدار و در شاهنامه نام چوپان افراسیاب است. اما این واژه در نوشتههای دکتر اسلامی ندوشن از ترکیب «کبود + ده» ساخته شده است، به معنی ده کبودرنگ یا ده نیلیرنگ که در فرایند واجیِ ادغام به «کبوده» تغییر یافته است.
ندوشن دیگر روستا نیست و حالا تبدیل به شهر کوچکی شده که در ۷۰ کیلومتری شمال یزد واقع است و گرچه بسیاری از خانههای جدید و مدرن جای قدیمیها را گرفتهاند اما بافت تاریخی آن همچنان پابرجاست و برخی از فعالان گردشگری ندوشن خانههای قدیمی را مرمت و آنها را به بومگردی تبدیل میکنند تا بتوانند بخشی از یادگاریهای گذشته شهرشان را حفظ کنند.
طبق گفته فضلالله رحیمیان - فعال حوزه میراث و گردشگری - در حال حاضر ندوشن ۳۰۰۰ نفر جمعیت دارد و تقریبا در هر کوچهای یک مسجد وجود دارد که اکثر مسجدها هم تاریخی هستند و همه آنها با زیلو فرش میشدند. گرچه فرشهای رنگارنگ جای آن زیلوها را در برخی مساجد گرفتهاند اما زیر همین فرشها همچنان زیلوهایی که زمانی وقف شدند و وقفنامه هم دارند، پهن هستند. ندوشن ۱۰ مسجد کوچک و هفت مسجد بزرگ دارد و بافت تاریخی آن ثبت ملی شده است.
به گفته او اولین مدرسه روستایی ایران که متعلق به سال ۱۳۰۴ است در ندوشن شکل گرفته و در حال حاضر چهار دبستان، دو مدرسه راهنمایی و دو دبیرستان پسرانه و دخترانه دارد. ندوشن یک درمانگاه کوچک هم دارد.
مساجد ندوشن دیدنیاند. برخی از آنها شامل یک اتاق کاهگلی میشوند که در نهایت جمعیتی به تعداد انگشتان دست در آن جا میشوند. برخی دیگر هیچ زیراندازی ندارند و با خاک فرش شدهاند و فقط آثاری از چند تسبیح و مهر در آن دیده میشود.
مسجد «آمنه گل» ندوشن یکی از همان مساجد کوچک در بافت قدیم ندوشن است که فقط یک اتاق دارد و کلید آن را جلوی در آویزان کردهاند تا هر کسی خواست قفل مسجد را باز کند. گفته میشود فقط زنان از این مسجد استفاده میکردند و قدمت آن به قرن هشتم هجری قمری برمیگردد. اثری با نمای کاهگلی و آجرفرش پشت بام و کف. اما داخل مسجد جذابیت بسیار خاصی دارد و پر از یادگارینویسیهایی با خط خوش است که برخی از آنها در سال ۱۲۷۲ نوشته شده است. این مسجد به شماره ثبتی ۲۳۰۱ و در تاریخ ۲۶/ ۱۱/ ۷۸ در فهرست آثار ملی کشور به ثبت رسیده است.
اثر تاریخی دیگر در این مسجد یک کتیبه سنگی بوده که روی آن درباره موقوفه مسجد توضیحاتی نوشته شده بوده اما این کتیبه دزدیده شده است!
در کوچه پسکوچههای ندوشن مساجد کوچک و بزرگ بسیاری وجود دارند. برخی از مساجد مثل مسجد «آمنه گل» یک اتاق دارد، با سقفی گنبدی بدون منبر و گلدسته. برخی ترکهای عمیق برداشتهاند و به نظر میرسد درِ برخی از آنها هم مدتهاست که باز نشده و خاک روی همه چیز را گرفته است اما همه اینها هیچ چیز از فضای خاص این مساجد کم نمیکند؛ مساجدی که مدتها میتواند خلوتگاه آدمها بویژه در زمان اعتکاف باشد و موجب رونق گردشگری مذهبی شود.
اما گفته میشود مسجد جامع، قدیمیترین مسجد ندوشن است؛ مسجدی نسبتا بزرگ مربوط به سدهٔ هشت هجری قمری که در مرکز شهر قرار گرفته است. این مسجد منارهای آجری به ارتفاع ۱۹ متر دارد که در دوره صفویه به آن اضافه شده است. این مناره ۶۰ پلهای، نمایی آجری و گلدسته آجر لعابدار دارد. راهپلههایی تنگ و تاریک که فقط یک آدم با قد و قواره باریک میتواند از آن به سلامت بالا برود و از آنجا تمام شهر را ببیند. مسجد جامع هم در سال ۱۳۷۷ به شماره ۲۱۵۰ ثبت ملی شده است.
نفیسترین اثر تاریخی و فرهنگی ندوشن، منبر چوبی قدیمی مسجد جامع است که از چوب سرو و کاج در سه قسمت مجزا ساخته شده و تزئینات مشبککاری و منبتکاری دارد. این منبر شش پله دارد و روی آن سه سوره از قرآن به خط کوفی کنده شده است اما بخشی از منبر چوبی که به احتمال زیاد سرلوحه آن است در موزه مترو پولیتن آمریکا نگهداری میشود.
دکتر اسلامی ندوشن در کتاب «روزها» درباره مسجد جامع ندوشن نوشته است: «از خانه ما تا مسجد جامع پانزده دقیقه راه بود. چراغ بادی را برمیداشتیم و روانه میشدیم. در آن ساعت تک و توک کسانی در کوچه دیده میشدند؛ کسانی که آنها نیز عازم مسجد بودند یا زنانی که برای شستوشو به لب جوی آمده بودند. در مسجد من از مادرم جدا میشدم، او به قسمت زنانه میرفت و من به قسمت مردها که با پرده بزرگی از هم جدا میشدند. مسجد که به شکل مستطیل بود، دو طرفش دهانههایی داشت. زیلوهای وقفشده کف زمین افتاده بود و مهرها در مهردانها و رحلها به جای خود. هر دو سه نفر در پای پیهسوزی زانو زده بودند و قرآن یا دعا میخواندند. کسانی که سواد نداشتند به همراه دیگری که کمی بلند میخواند، تکرار میکردند. همه قرآنها خطی بود و به تعداد زیاد. بعضی با خطهای بسیار درشت و بعضی از لحاظ نوع کاغذ و زیبایی خط و تذهیبهایی که داشت، نفیس بودند. تمام این قرآنها را کسانی وقف کرده بودند که گاهی نام واقف یا نام نویسنده (اگر خود واقف نبود) در آغاز یا آخر مصحف نوشته شده بود. نور کم بود و تنها درشتی خط میتوانست امکان خواندن را فراهم نگاه دارد. البته چشمها در آن زمان به غیر از چشمهای امروز بود چون عادت به عینک نداشت، خود را تا دورههای بالای عمر میکشاند. گذشته از این، چشمها هنوز به نور زیاد نازپرورده و بدعادت نشده بود و با روشنایی مختصر خود را قانع میداشت. نورِ کورسوی چراغها که تکتک میافتاد همان شعاع کوچکی از زیلو را روشن میکرد و پیش پاها را. بوی بدنها و پاها و بوی روغن چراغ، همراه با بوی غبار و ماندگی در فضا معلق بود. نور کم، ارتعاش پرتوکها و سایهها، چون با صداهای لرزانی که دعا و قرآن و نماز میخواندند، در هم میآمیخت، در مجموع رقت قلبی برای عبادت میبخشید، شما را از دنیا منفک میکرد و چشمانداز مرگ را نزدیک مینمود. سرانجام امام جماعت که همان سید نابینا بود میرسید و نماز برپا میگشت. پس از دعا و روضه بیرون میآمدیم که دیگر صبح دمیده بود. دمدمههای صبح بود. شاید از همان زمان و همان تجربه بود که من با صبح زود انس پیدا کردم. صبح مشرقزمین، خاصه در روستای کمدرخت با دیوارهای گِلی، صبح برهنه که بر خاک میافتد و این دو برهنگی - خاک و صبح - در هماغوشی بیآلایش خود، پاکیزهترین نفسها را میزایانند.»
این نویسنده اهل ندوشن درباره خاطراتش در ماه مبارک رمضان در همین کتاب آورده است: «بعد از ظهرها برای من که روزهدار نبودم آسانتر از صبحها میگذشت. گاهی میرفتم مسجد جامع که در آنجا وعظ و مسئلهگویی بود و گوش میدادم. مسجد با رونقترین نقطه محل بود. همه نوع مردمی میآمدند. با همدیگر حرف میزدند. درماندگی انسان از یک سو و امید به بهشت و زندگی بهتر از سوی دیگر، در پیشانی و نگاهها مستور بود. یکی از اقلام موقوفه مسجد خرید خرما برای ماه رمضان بود. خرماهای درشت خوب از «شارستان» وارد میکردند. خادم مسجد سفرهای به گردن میبست که پر از خرما بود. پابرهنه جلوی صف نمازگزاران میگذشت و جلوی هر کسی یک چنگ از آن میگذاشت. با کسانی که روابط نزدیکتر داشت یا از اعتبار بیشتری برخوردار بودند، چنگ بزرگتر و در مقابل دیگران فقط چندین دانه که یک دانه به دهن میگذاشتند و افطار میکردند. آنگاه به نماز ادامه میدادند. پس از خاتمه، سهم خود را برمیداشتند و خرماخوران از مسجد خارج میشدند. بودند کسانی که به خاطر همین چند دانه خرما به نماز جماعت حاضر شوند و بنظر میرسد که مَثَل «برای خدا یا برای خرما» از همین جا ناشی شده است. من که گاه بگاه همراه سیدابوالحسن میرفتم، نه برای گرفتن چند دانه خرما بود زیرا خودمان در خانه داشتیم بلکه برای تماشا و تنوع، هرچند خرمای مسجد به دهنم خوشمزهتر و شیرینتر میآمد. خادم مسجد هم که مرا میشناخت و به خانوادهام خصوصیت نشان میداد، پنجه پهن خود را خوب میگشود و یک مشت بزرگ جلوی من مینهاد. سید نیز به تولای من مشت بزرگی نصیب خود میکرد. من گاهی تشبه به نمازخوانی میکردم و گاهی همانگونه مینشستم که هنوز خود را تکلیفشده نمیدانستم. اهل ده بین سه مسجد تقسیم میشدند که هر یک آخوند و امام خاص خود داشت. ولی از همه معظمتر و مفصلتر مسجد جامع بود. نه تنها جمعیت بیشتر به آن روی میبرد بلکه خود همین بنا، ثروتش، تعدد قرآنها و پیهسوزها و رحلها، اهمیت امامش، آن را شاخصتر نگاه میداشت. ما بطور طبیعی از روی تقسیمبندی محله جزء قلمرو مسجد جامع بودیم هرچند هم اگر نمیبودیم آن را به دو مسجد دیگر ترجیح میدادیم. شبهای احیا مراسم «قرآنبرسرگذاری بود». صفها منظم میشد؛ ردیف، همه به دو زانوی ادب. ولی در آنجا نیز فرق میان توانگر و بیچیز بود. اعیان در صفهای جلو قرار میگرفتند و عامه به ترتیب، پشت سر آنها. آنگاه خادم، قرآنها را تقسیم میکرد، جلوی هر کسی یکی مینهاد. در تقسیم قرآن نیز این تفاوت مرتبه دنیوی رعایت میشد، بدین معنی که به «اربابها» قرآنهای کوچک و سبک میدادند تا بر سرشان سنگینی نکند (حتی در میان آنها کسانی این اعیانیت را به خرج میدادند که قرآن بغلی ظریفی از جیب بیرون آورند) و قرآنهای بزرگ و جسیم نصیب «رعیتها» میگردید.»
انتهای پیام
نظرات