گفت‌وگو با عباس نواب دانشمند، مردی از دیار هنرمندان بدون مرز؛

کسی به دیدن من نمی‌آید...

به‌دنبال خانۀ استاد نواب می‌گردم. می‌پرسند «کدام نواب؟ نواب صفوی را می‌گویی؟» نه اینکه فقط نشانی کوچۀ نواب را ندانند، بلکه خودش را هم نمی‌شناسند و من از این ندانستن هیچ تعجب نمی‌کنم...

سال‌هاست که گویی کوچه‌های اصفهان برای شکوه تباه‌شده‌اش ختم گرفته‌اند و من، میان بوق و دود و ساختمان‌ها و خیابان‌های این شهر، نشانی سایه‌های سپاهان را جستجو می‌کنم که روزگاری نه‌چندان دور، آفتاب را بر بلندای این شهر به اهتزاز درآوردند و اکنون در قطار بی‌توجهی مسئولان گرفتارشده‌اند. در کوچه‌های سه‌راه کهندژ، آن‌سوتر از مادی دستگرده، به‌دنبال خانۀ استاد نواب می‌گردم. می‌پرسند «کدام نواب؟ نواب صفوی را می‌گویی؟» نه اینکه فقط نشانی کوچۀ نواب را ندانند، بلکه خودش را هم نمی‌شناسند و من از این ندانستن تعجب نمی‌کنم، به‌هرحال دی‌ماه است و آغازی برای زمستانی که مملو از فراموشی است...، اما من چطور می‌توانم نواب دانشمند را برای عابرانی که نه راه می‌روند، بلکه می‌دوند در یک جمله تعریف کنم!؟

انتهای بن‌بستی که از خاندان رنگرز نواب‌ها نام‌یافته، میهمان «عباس نواب دانشمند» می‌شوم، مردی از دیار هنرمندان بدون مرز، که اگرچه هنرش دریایی از خاطره است، اما نباید به خاطره‌ها بپیوندد و فراموش شود. آنچه در ادامه می‌خوانید مشروح گفت‌وگوی ایسنا با اوست:

متولد کدام محله اصفهان هستید؟

من، عباس نواب دانشمند، چهارم اردیبهشت‌ماه ۱۳۲۳ در محله آبخشون اصفهان متولد شدم.

از چند سالگی سر کار رفتید؟

پنج‌ساله بودم که پدرم من را به مغازۀ آقا شمس برد. آقا شمس در فلکه شهدا خواروبارفروشی داشت، درواقع بقالی بود. تا همین چند وقت هم آقا شمس زنده بود، اما نمی‌دانم الآن هم هست یا نه... می‌دانم که فرزندانش در همان محل، مغازۀ آجیل فروشی دارند.»

رنگرزی را بعد از آن شروع کردید؟

۱۳ ساله که شدم پدرم آمد و دستم را گرفت و برد. صاحب‌کارم یعنی آقا شمس به پدرم گفت «کجا می‌بری؟ این دیگر بچۀ من است، مال من است.» انگار آقا شمس پدرم شده بود! اما پدرم به او گفت که «چه می گویی مرد حسابی، این بچۀ خودم است، اسمم در شناسنامه‌اش هست، حالا آوردم پیش تو که کار کند، خب دست شما درد نکند، اما این یعنی حالا بچۀ شما شد؟!» آقام به‌زور من را از استادم گرفت.

چرا به‌زور؟

آقا شمس پدرم شده بود، خودش آن سال‌ها هنوز بچه نداشت. دلش می‌خواست من بچه‌اش باشم.

اسم پدرتان چه بود؟

اسم پدرم «حاج حسین نواب دانشمند» بود. پدرم ۱۲۰ رنگ را به «دکتر حشمت نژاد» گفت و او در کتابش نوشت. پدرم به حشمت نژاد گفت که به نام خودت چاپ نکن وگرنه روز قیامت جلویت را می‌گیرم، اما او فقط اسم خودش را نوشت.(نکته: هرچه جستجو کردم کتابی که استاد عباس نواب دانشمند از آن صحبت کرد را نیافتم، اگر اطلاعی از این کتاب و نویسندۀ آن دارید لطفاً به ما اطلاع دهید.)

پدرتان رنگرزی را از چه کسی یاد گرفته بود؟

آقام از برادر مادرش یعنی استاد «حیدر علی ابریشم‌کار» یاد گرفت که ما هم به او دایی می‌گفتیم.

خانوادۀ شما قبل از استاد ابریشم‌کار هم‌رنگرز بودند؟

بله، طایفۀ ما از قدیم رنگرز بودند اما ما فقط دایی‌مان یعنی استاد ابریشم‌کار را می‌شناختیم که استاد پدرمان بود. بعد هم پدرم و عمویم و من و برادر بزرگم رنگرز شدیم.

کارگاه استاد ابریشم‌کار کجا بود؟

نزدیک سقاخانه بازارچه نو.

چند برادر هستید؟

من، اکبر، اصغر، جواد و رسول.

همۀ برادران شما رنگرز بودند؟

فقط برادر بزرگم «اکبر» و من رنگرز بودیم. اصغر و جواد در کارهای دیگری رفتند.

فرزندان شما هم رنگرز هستند؟

من ۶ فرزند دارم، سه دختر و سه پسرم دارم که پسرانم رضا و حمید و علی رنگرز هستند.

از شما یاد گرفتند؟

بله، رضا یک کارگاه جدا دارد و حمید و علی هم با هم کار می‌کنند، رضا استاد اتحادیه است.

شما فقط با پدرتان کار می‌کردید؟

تا زمان فوت پدرم با او کارمی‌کردم، ۲۰ سال با پدرم کار می‌کردم و بعد از فوت او با برادرم اکبر کار می‌کردم. البته جاهای دیگر هم کار می‌کردم اما وقتی برادرم احساس می‌کرد بی‌مشتری شده دوباره می‌آمد من را می‌برد به سمت خودش. خلاق و مشتری مدار بودم، استعداد خاصی داشتم که هیچ‌کس نداشت.

پدرتان رنگرزی را چطور  به شما یاد می‌داد؟

بابام می‌گفت رنگرزی که گفتنی نیست باید دنبال من راه بیفتی تا ببینی که چکار می‌کنم و از پاتیل چی در می‌آورم. من هم هر جا می‌رفت دنبالش می‌رفتم و ببینیم پدرم چی ریخت و چی درآورد و همه را در مغزم نگه می‌داشتم.

پدرتان فقط رنگ گیاهی کار می‌کرد؟

پدرم فقط در کار رنگ گیاهی بود، اصلاً دستش به جوهر نمی‌رفت. کتابی هم که دکتر حشمت نژاد از صحبت‌های پدرم نوشت، کاملاً درباره رنگ‌های گیاهی بود. بابای من فقط دستش در گونی می‌رفت. در کارش فیلسوف بود، صبح که کمرش را در خمره دولا می‌کرد ساعت دو بعدازظهر صاف می‌کرد.

شما چطور؟

من هم فقط گیاهی کار می‌کردم، برگ مو، روناس، پوست گردو، اسپرک، پوست انار، زاغ سیاه، و بسیاری از رنگ‌های گیاهی دیگر. پدر خدابیامرزم نمی‌گذاشت جوهری کار کنیم. بعد که پدرم فوت کرد و بافنده‌ها کسری می‌آوردند که ممکن بود جوهری باشد یا ترکیب گیاهی و جوهری کار می‌کردم.

شما چندسالگی در رنگرزی استاد شدید؟

۱۳ سالگی با پدرم شروع کردم و بعد از ۱۰ سال همه فوت‌وفن‌هایش را می‌دانستم و فیلسوف شده بودم.

کارگاهی که همراه با پدر  و برادرتان در آن کار می‌کردید کجا بود؟

اول خیابان کاوه ایستگاه رنگرزی، بعد رفتند کوچه سنگتراش‌ها و بعد هم خیابان جی پینارت.

یک کارگاه رنگرزی در خیابان ابن‌سینا به نام نواب وجود دارد. چه نسبتی با شما دارند؟

پسرعمویم خدابیامرز «حاج مهدی» بود، اما او پارچه و حوله رنگ می‌کرد و در کار نخ بود ولی من در کار پشم و کرک و ابریشم و فرش بودم. مهدی هم در کار خودش استاد بود، ولی خلاقیت من را نداشت و کسری هم که فقط من کار می‌کردم.

چند سال است که دیگر کار نمی‌کنید؟

من از ۶۰ سالگی دیگر سر کار نرفتم.

زمانی که کار می‌کردید سفارش‌ها چطور بود؟

سفارش‌ها زیاد بود، قابل‌مقایسه با وضعیت الان نبود.

برادرتان اکبر آقا هم مثل شما فیلسوف این کار بود؟

نه، آدم‌ها با هم فرق می‌کنند، من از مغزم استفاده می‌کردم و خلاقیت داشتم. من کسری هم کار می‌کردم. از تمام نقاط ایران می‌آمدند پیش من تا کسری را درست کنم. پرس‌وجو می‌کردند تا کسی را پیدا کنند که کسری فرششان را درست کند و آخرسر به آن‌ها می‌گفتند که اگر می‌خواهی گره از کارت باز باشد برو پیش عباس نواب در اصفهان.

کسری یعنی چه؟

مثلاً بافنده‌ها قالی‌هایشان را می‌آوردند ولی نصفه کارکرده بودند و دیگر الیاف با رنگ قبلی را نداشتند و هرچه می‌گشتند پیدا نمی‌کردند، فرش نیمه‌کاره باقی‌مانده بود و باید تمام می‌شد. گاهی می‌گفتند پنج دفعه دادم به فلان رنگرزی در بازار، ولی رنگ درنیامده و یا گاهی می‌شد که چند سال فرششان نیمه‌کاره باقی‌مانده بود.

چطور کسری کار را انجام می‌دادید؟

اول فکر می‌کردم، بعد با قطره‌چکان جوهر قند را در یک‌گوشه فرش امتحان می‌کردم تا ببینم رنگ فرش، گیاهی است یا جوهری یا از هر دو استفاده‌شده است. اگر رنگ به‌طور کامل می‌رفت جوهری بود و اگر نمی‌رفت گیاهی بود، بعد هم‌رنگ را درست می‌کردم. انقلاب که شد جایی رنگ پیدا نمی‌شد و باید خودمان می‌ساختیم، آزمون‌ و خطا کرده بودم و فهمیده بودم.

کسی بود که مثل شما کسری کار کند؟

نه، ۲۰ سال پیش فقط من کسری را درست می‌کردم و در رنگرزی گیاهی و کسری حرف اول را می‌زدم.

پدرتان هم کسری کار می‌کرد؟

زمان پدرم حاج حسین کسی پشم و کرک کم نمی‌آورد، همه‌چیز به‌وفور و ارزان بود و زیاد مصالح می‌دادند و ریسک نمی‌کردند که کم بیاورند. بعد از پدرم بافنده ها کسری می‌آوردند چون یا بلد نبودند به مقدار لازم مصالح تهیه کنند و هم اینکه مصالح خیلی گران شد و کم می‌خریدند. الان هم که مصالح خیلی گران است.

پسرانتان هم کسری کار می‌کنند؟

بله خودم به آن‌ها یاد دادم.

کارگاه پسرانتان کجاست؟

خیابان باهنر.

نام بافنده‌هایی که با آن‌ها کردید را می‌دانید؟

«استاد احمد ارچنگ»، ارچنگ واقعاً در نقشه‌کشی استاد بود، اسلیم را ارچنگ به دنیا آورد، در دنیا مثل ارچنگ نبود. وقتی ساواک او را گرفت یک نقشه در زندان کشید که بی‌نظیر بود؛ در دنیا مثل استاد ارچنگ نداشتیم که اسلیمی را روی ورق بیاورد. اما افسوس تابه‌حال یک ‌کلام و صد کلام اسم او را در تلویزیون نگفته‌اند، لااقل عکسش را نشان بدهند، درست است که از دنیا رفته اما این یعنی نمی‌شود درباره‌اش حرف زد؟! من با بافنده‌ها خیلی زیادی کار کردم که اسم همه را یادم نیست، اما «حاج هاشم خردادزاد»، «حاج مرتضی مأموری»، «حاج «اکبر اُف»، «حاج‌خانم ناظری»، «خانم استکی» و «رضا عمادزاده» را به‌خاطر دارم، رضا عمادزاده هم خیلی خلاق بود و کارگاهش در کنار سینما مایاک بود و الان یک حسینیه به اسم «حسینیه عماد» هم آنجاست و خودش و زنش همان‌جا دفن هستند؛ «امیر قلی» هم یکی دیگر از بافنده‌ها بود که فرش‌های بزرگ هزار متری می‌زد و یک سفارش از فرح بافت که ۱۲۰۰ متر بود و من رنگرز آن بودم و امیر قلی بافنده‌اش بود.

فرقی بین زن و مرد در شغل رنگرزی وجود ندارد، درست است؟

نه، خانم‌ها هم می‌توانند رنگرز باشند، فرقی نمی‌کند، خانم‌ها هم می‌توانند رنگرز باشند، الان هم چند نفر خانم در این رشته کار می‌کنند. اما چه زن باشند چه مرد باید کار کنند، تا کار نکنند فایده ندارد. باید کار را کرد.

مسئولان حالتان را جویا می‌شوند؟

در اتحادیه شاگردهای من را روی سکو بردند ولی کسی به من محل نگذاشت، از آن روز دیگر پایم را در اتحادیه نگذاشتم. برای تمام استادان قالیباف هم رنگرزی انجام دادم ولی هیچ‌کدام یک‌بار نیامد بگوید سلام حالت چطور است!؟ کسی به دیدن من نمی‌آید.

استاد نواب استکان چای را جرعه‌جرعه سرمی‌کشد و درجۀ اکسیژنی که کنار تختش هست را تغییر می‌دهد. حمیدرضا فرزند او می‌گوید: «کل اصفهان در رده پدرم نداشتیم و نداریم. الان من و برادرهایم کارمی‌کنیم و کسری را هم از پدرم یاد گرفته‌ایم، «مشهدی علی» شاگرد پدرم هم هست که کسری می‌داند و ۴ یا ۵ سال از بابام کوچک‌تر است ولی چندسالی است که از کار رنگرزی بیرون آمده‌.»

از مادرش هم می‌گوید: «مادرم مریم قلع ریز هم بافندۀ فرش بودند.»

مشروح گفت‌وگوی مرا با حمید نواب دانشمند، روزهای آتی در ایسنا بخوانید...

انتهای پیام

  • شنبه/ ۴ بهمن ۱۳۹۹ / ۱۰:۴۸
  • دسته‌بندی: اصفهان
  • کد خبر: 99110402080
  • خبرنگار :