*با پيشكسوتان جهاد و شهادت* گفتوگو با يك روحاني جانباز: فاصله زمين تا آسمان تنها يك توسل بود
به سختي و با عصا از پلههاي مسجد بالا ميرود. متكي بودن به عصا نه به دليل كهولت سن كه در اثر مجروحيت ناشي از جنگ است. با شروع جنگ تحميلي او نيز مانند هزاران عاشق راه خدا به دفاع از مرزهاي ايران ميشتابد و در مدت شش سال حضورش در جبهه با عملياتهايي چون كربلاي 5،فتحالمبين،بيتالمقدس،مسلمبنعقيل و والفجر 8 همراه ميشود و در عمليات بيتالمقدس از ناحيه پا مجروح شده و در عمليات كربلاي 5 نيز شيميايي ميشود. سرويس فرهنگ و حماسه خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، به بهانه بررسي نقش روحانيت در دفاعمقدس به سراغ اين روحاني جانباز رفته است تا وي ناگفتههايي از سالهاي حماسه را روايت كند ناگفتههايي كه به گفته خودش بيان آنها ساعتها زمان ميخواهد و فرصت. و هر چند اجازه نداد نامش در اين روايت آشكار شود اما حكايتش شنيدني است. وي ميگويد: عمليات بيتالمقدس با فاصله يك ماه از عمليات فتحالفتوح و فتحالمبين آغاز شد و 25 روز به طول انجاميد.اين عمليات هم از نظر نظامي و هم از نظر عملياتي،بسيار وسيع و بزرگ بود چرا كه سپاه و بسيج ما نيرويي جنگ نديده و تازه تأسيس بودند و ارتش هم ساماندهي نشده بود اما توانستند با عنايت و لطف خدا و با آزادسازي خرمشهر شش هزار كيلومتر از سرزمين ايران را از دست دشمن آزاد كنند. در عمليات آزادسازي خرمشهر در شب 11 ارديبهشت ماه گردان مأ ماموريت پيدا كرد كه براي آزادي پادگان حميد اقدام كند. دو روز قبل از عمليات، پادگان، شناسايي و دشمن نيز متوجه تقريبي عمليات شده بود. به همين دليل شبي كه ما براي آزادسازي پادگان حميد رفتيم پادگان در دست دشمن بود و ما به هيچ وجه نتوانستيم حتي به آن نزديك شويم. در كانالي كه در آنجا بود در محاصره دشمن قرار گرفتيم. من يك راديو جيبي به همراه داشتم، در آن لحظه آن را روشن كردم و با تعجب صداي گوينده را شنيدم كه اعلام ميكرد شنوندگان محترم و ملت عزيز ايران، پادگان حميد آزاد شد. اين در حالي بود كه ما داخل كانال و در محاصره دشمن بوديم و حتي نتوانستيم به پادگان نزديك شويم البته اين حركت رواني بود كه بايد صورت ميگرفت. خدا رحمت كند يكي از عزيزاني كه دانشجوي سال آخر پزشكي بود با عصبانيت راديو را از من گرفت و به زمين كوبيد و گفت: ما اينجا نميتوانيم نفس بكشيم آنها اعلام ميكنند پادگان آزاد شد. در آن شب 40 نفر از بچههاي ما به اسارت دشمن درآمدند و ما توانستيم بعد از يك ساعت و نيم محاصره بخشي از نيرو را به عقب منتقل كنيم و از پادگان دور شويم و فردا شب نيز با سازماندهي مجدد توانستيم پادگان را آزاد كنيم اما پادگان مثل شب گذشته نبود و دشمن آن را تخريب كرده بود. بچهها اين پادگان را در كانال و پشت خاكريزها و در سختترين شرايط آزاد كردند. در مرحله دوم عمليات بيتالمقدس در منطقه جفير بوديم. در اين عمليات بود كه جفير آزاد شد. ما پشت خاكريز در حال برنامهريزي براي عبور از آن بوديم و عراقيها هم از آن طرف آماده ميشدند كه از آن عبور كنند. خدا رحمت كند شهيد حسيني را كنار من نشسته بود. من آرپيجي زن بودم و او كمك من. آهسته به من گفت تيربار بالاي سر ما است و من همين كه سرم را بالا آوردم ديدم كه تيربار و كلاش عراقي بالاي سر ماست. جالب اين بود كه سرنوار فشنگ را داخل گوني گذاشته بود و آن را در داخل گوني وصل كرده بود به تيربار. قرار گذاشتيم كه من آماده شليك بشوم و او تيربار را بكشد كه آن شب تيربار را با گونيهاي نوار فشنگش كشيديم و آورديم طرف خاكريز و تا آمديم اين طرف خاكريز، تيراندازي شروع شد كه همان تيربار كلاش را اين شهيد روي عراقها گرفت و من صبح ديدم كه پشت خاكريز حدود 17 نيروي عراقي افتاده است و اين تيربار راهگشايي بود براي ما كه بتوانيم از خاكريز عبور كنيم. اجازه بدهيد يك نكتهاي راجع به از دست دادن خرمشهر بگويم. زماني كه خرمشهر در حال سقوط بود من جزو نيروهاي نامنظم شهيد چمران در كردستان بودم. ما را از كردستان به منطقه جنوب براي كمك به خرمشهريها و بچههاي سپاه و بسيج آوردند. آن موقع عجيب بود. ما دختران محصل و دانشجويي ديديم كه همراه برادران در كوچه پس كوچههاي خرمشهر و پشت بامها و پشت نخلستانها از خرمشهر دفاع ميكردند. تا ساعت 3 بعدازظهر در شهر بوديم و آنجا بود كه پل را خراب كردند و راه خروج را برايمان بستند. من به همراه چند نفر توانستيم اين خواهران را به شكلي از آب عبور دهيم كه اسير نشوند. بچهها ميگفتند اگر ما اسير يا كشته شويم مهم نيست و بايد اينها را از آب عبور دهيم. پس از آزادسازي خرمشهر، مردم بسيار شاد و مسرور بودند اما بچههاي جنگ از طرفي شاد بودند از طرفي اشك ميريختند چرا كه وقتي به اطراف نگاه ميكرديم همسنگرهايمان را ميديديم كه با بدن تكه تكه شده افتادهاند يا دست ندارند يا پا. پيروزي بچهها در خرمشهر كه موجب شادي و سرور غرورآفرين ملت شد جز توكل و توجه آنها به خدا نبود من در صحبتهايم خطاب به بسيجيها ميگويم كه يادمان نرود كه آن نالههاي نيمهشب خاكريزها و آن دعاي توسل خواندنها و سجدهها كه باعث غلبه ما شد. يادم نميرود بين مرحله اول و دوم عمليات خرمشهر در جاده خرمشهر – اهواز ساعت 1:30 شب بود كه از سنگر بيرون آمدم، ديدم كه يكي از بچهها گودالي به صورت يك قبر كنده و داخل آن به سجده افتاده است و ناله ميكند. او چه ميخواست؟ اينها در جامعه ما گفته نميشود. سبب پيروزي ما اينها بود زيرا اسلحه ما اصلا جوابگو نبود و تجهيزات نظامي ما با ارتش عراقي قابل قياس نبود. عراق توپ 220 فرانسوي با برد 50 كيلومتر در اختيار داشت و هنگامي كه اين توپ شليك ميشد از دور آتش را ميديديد كه بالا ميرود اما در بازگشت به زمين صدايش را نميشنيديد و تا زماني كه منفجر شود هيچ حركتي نميتوانستيد انجام دهيد. اسلحه و تجهيزات ما به هيچ وجه با دشمن برابري نميكرد اما آنچه بچهها و نظام را در جنگ موفق كرد همان نالههاي نيمهشب بچهها بود همان سجدهها بود. من گاهي ميشنيدم كه يك جوان 16 ساله يك ساعت قبل از اذان بيدار ميشود و گاهي نيز اين بچهها يكديگر را قسم ميدادند كه شرعا مسؤوليد كه اگر براي نماز شب بيدار شديد مرا بيدار نكنيد و هنگامي كه بيدار ميشوند چه نالههاي و چه سوزهايي سر ميدادند اينها بود كه عملياتهاي ما را پيروز ميكرد. آن روزها بسيجي 16 ساله هنگامي كه ميخواست به عمليات برود ميگفت يك لباس كهنه به من بدهيد تا بپوشم زيرا اين لباس بيتالمال است و اگر من در اين عمليات كشته شوم اين لباس ميسوزد. دعاي توسل باعث نجات ما شد! قبل از آزادسازي خرمشهر براي شناسايي به آن شهر رفتيم عراق زميني به مساحت شش كيلومترمربع و در فاصله 70 سانتيمتري از يكديگر تيرآهن كاشته بود كه ما نتوانيم توسط هليبرد نيرو پياده كنيم همچنين يك محدوده 4 كيلومتري را انواع سيم خاردار ريخته بود و در تمام اين سيم خاردارها تله انفجار بسته بودند كه اگر نيرويي پياده شود روي اين سيم خاردارها و تيرآهنها بيفتد. به هر حال از نظر استراتژيكي، آزادي آن شهر كار بسيار دشواري بود.معتقدم كه اين تجهيزات و مديريت برنامهريزي و دكترين نظامي نبود كه توانست اين كار را انجام ميدهد زيرا كساني كه طراح عملياتهاي مختلف بودند هيچ كدام عمليات نديده و جنگ نرفته بودند و هنگامي كه در قرارگاه نقشه عمليات را پهن ميكردند اشك آنها روي نقشه ميريخت و خط عملياتي را ميكشيد كه كجا برود. ارتش با وجود اينكه سالها در بعد نظاميگري كار كرده بود ولي در طرحهاي عملياتي كه بچهها ميكشيدند متعجب ميماند. خدا رحمت كند صياد شيرازي را كه به ياد دارم در قرارگاه كربلا وقتي نقشه عمليات را ديد مكررا ميگفت كه دورود بر شما. هنگامي كه شب براي شناسايي رفتيم در منطقه عراقيها گرفتار شديم ساعت حدود 2 نيمه شب بود اگر حركت ميكرديم دشمن متوجه حضور ما در منطقه ميشد و واكنش نشان ميداد. از كشته شدن يا اسير شدن باكي نداشتيم بلكه نقشهاي كه همراه ما بود بسيار مهم بود و اگر اين نقشه به دست دشمن ميافتاد علاوه بر كشته و زخمي شدن عده زيادي، منطقه وسيعي لو ميرفت و اگر چنين ميشد عمليات به تأخير افتاده و زحمتهاي فرماندهان و مسؤولان به هدر ميرفت. ما در گودالي نشستيم كه ببينيم چه ميشود و چه طور ميتوانيم از اين مخمصه رها شويم. 30 كيلومتر داخل عراق درست در پشت توپخانه 2 عراق قرار گرفته بوديم. چه ميتوانست ما را نجات دهد هيچ نبود جز اينكه به ذكر توسل متوسل شويم و همين ذكر توسل توانست بدون ايجاد كوچكترين مشكلي بچهها را به آن طرف خاكريز منتقل كند. كدام دكترين ميتواند اين را بپذيرد؟ هنگاميكه عراقيها براي شناسايي به منطقه ما ميآمدند به شكلي لو ميرفتند. مثلا در يكي از ايستگاهها آرايشگاه صلواتي وجود داشت و يك عراقي كه به داخل نيروهاي خودي نفوذ كرده بود پس از اصلاح موهايش در آرايشگاه ميخواست پول بدهد و همين حركت او را لو داد. هر عراقي هم براي شناسايي ميآمد نميتوانست برگردد و دستگير ميشد. موارد بسياري در معنويت بچهها وجود داشت. من به عنوان طلبهاي كه در ميان آنها حضور داشتم تمام اين پيروزي را هيچ نميدانم جز معنويت و ايماني كه در آنها بود. يكي از نمونههايي كه هميشه در ذهن من باقي است و هيچگاه از يادم نميرود اين است كه يك گنجشك روي ماشه تيربار mj3 نشست. باوركردني نبود كه اين گنجشك روي ماشه تيربار بنشيند و ماشه به كار بيفتد. به كار افتادن ماشه تيربار باعث بيرون آمدن ما از سنگر شد كه در همان لحظه توپي به سنگر پرتاب شد بدون اينكه قطرهاي خون از كسي بچكد و اين باوركردني نبود و ما فقط ميگفتيم خدايا عنايات تو چيست؟ زيرا به كار افتادن تيربار مستلزم كشيدن دستگيره آن است. عراق نيروي ضعيفي نبود قديميترين ارتش خاورميانه بود ارتش ما در مقابل آن ارتشي ضعيف بود اما چه شد كه در آزادسازي خرمشهر 19 هزار نفر عراقي اسير شدند و 16 هزار كشته و زخمي از دشمن به جا ماند. اين در حالي است كه يك نفر بسيجي ما در مقابل يك سرباز عراقي از نظر وزني يك سوم هيكل او هم نبود. به ياد دارم يك تعداد از عراقي را داخل مينيبوس كرده و يكي از بسيجيان را مأمور حفاظت از آنها كرده بودم. اين عراقيها در راه دستهايشان را از هم باز كردند و اين بسيجي پشت مينيبوس ايستاده بود و متوجه موضوع نشد. اين 7 نفر كه دستشان باز بود ميخواستند بسيجي را بگيرند اما نتوانستند و او همه عراقيها را روي زمين خواباند در حاليكه فقط 14 سال سن داشت! اكنون اگر آن فضاي معنوي كه در زمان جنگ وجود داشت به طور كامل حفظ ميشد و بعضي از مديران كوتاهي نميكردند و هشدارهاي تهاجم فرهنگي را جدي ميگرفتند اين روح معنويت در جامعه ما كمرنگ نميشد. امروز اگرچه معنويت در جامعه وجود دارد اما آن معنويت گذشته كمرنگ شده و همين باعث بروز مشكلاتي شده است. نام فرزندش را شهيد گذاشت و شهيد شد. دو شب مانده به عمليات شهيد كاشاني اولين فرزندش به دنيا آمد. رو به من كرد و گفت: من بايد به كاشان بروم و فرزندم را ببينم فردا شب برميگردم. به او گفتم اگر بروي ديگر به عمليات نميرسي و اين عمليات سازماندهي شده و تو بايد حضور داشته باشي اما او با خواهش فراوان رفت. بچهها ميگفتند كه او ديگر نميآيد. فردا شب كه ما براي عمليات آماده ميشديم آمد. مرا در آغوش گرفت و گفت حاجي من رفتم، پسرم را ديدم، اسمش را شهيد گذاشتم و آمدم. و او در همان مرحله اول عمليات سوخت و خاكستر شد. در صورتي كه او ميتوانست در كنار آنها بماند و ديگر باز نگردد. در ابتداي مرحله سوم عمليات بيتالمقدس،من مجروح و به بيمارستان منتقل شدم ولي به ياد دارم كه شب بسيار سختي بود. عراق از هر سو بمباران ميكرد تعداد هواپيماهايي كه بمباران ميكردند قابل شمارش نبود و اين آتش بسيار سنگين بود اما بچهها زير اين آتش بسيار مقاومت كردند تا بتوانند خرمشهر را حفظ كنند. و اما روز آزادي خرمشهر... فرداي روز آزادي خرمشهر بود من كه در آن زمان در بيمارستان بستري بودم به طريقي از بيمارستان فرار كرده و با آمبولانسي كه ميرفت تا مجروحين را بياورد توانستم قبل از اينكه بچهها به مسجد جامع خرمشهر برسند خود را به آنها ملحق كنم و به خرمشهر بيايم. اما جاي شما خالي كه آن روز چه روز زيبايي بود؟ بچهها هم ميخنديدند و هم گريه ميكردند و ميگفتند ما با آزادي خرمشهر قلب امام خميني و قلب امام زمان (عج) را شاد كرديم اما زماني ما در مسجد جامع خرمشهر بوديم عراقيها را مشاهده ميكرديم كه كلاش به دوش در كوچه پس كوچههاي خرمشهر قدم ميزدند و گويي همگي طلسم شدهاند كه كاري انجام ندهند جز تسليم شدن. روز بسيار عجيبي بود در خرمشهر جشن بسيار بزرگي برپا بود. به ياد دارم در خيابان خرمشهر و خيابان مسجد جامع همه مردم به سجده افتاده و اشك شوق ميريختند و از اينكه توانستند خرمشهر، شهري كه صدام گفته بود اگر خرمشهر را گرفتيد كليد بصره را به شما ميدهم را آزاد كنند در پوست خود نميگنجيدند. خرمشهري كه بعد از عمليات فتحالمبين تمام رسانههاي خبري دنيا از صدام حمايت و عليه ما تبليغ ميكردند پس از آزادسازي آن فرياد آتشبس سر ميدادند. عمليات آزادي خرمشهر عملياتي بسيار زيبا و عظيم و معنوي بود كه توانستيم با آن قلب امام زمان (عج) را شاد كنيم. اين روحاني جانباز در پايان سخنانش به لزوم حفظ و انتقال فرهنگ ايثار و شهادت به نسل آينده اشاره ميكند و معتقد است: به تصوير كشيدن معنويت جنگ و بچههاي آن و نيز پرداختن به افراد گمنامي كه در اين دوران وجود داشتند ميتواند مؤثر باشد. بايد افراد گمنام را شناسايي كرده و از آنها بخواهيم كه ناگفتههايي كه در سينه دارند را به نسل جوان انتقال دهند. انتهاي پيام