سینمای خاکی

آن‌ها نمی‌توانستند بروند سینما، سینما بزرگی کرده بود و آمده بود محلۀ آن‌ها.

هیچ نمی‌دانستند چرا بیستم مهرماه سال ۱۴۰۰ شمسی، یک تریلی رنگارنگ به محله‌شان آمده تا فیلم پخش کند و حتی فیلمی که برایشان پخش می‌شد را هم درست و حسابی ندیدند؛ از فرط شادی، از فرط دویدن دنبال مردی که فقط به بعضی‌ها ماسک می‌داد و پرچم‌هایی را که با نقش پروانه، تمام بار اطلاع‌رسانی دربارۀ جشنواره بین‌المللی فیلم کودک و نوجوان را در آن شب باشکوه بر دوش می‌کشیدند، با سخاوت بیشتری بینشان پخش می‌کرد.

 آخرین بار، برای بردن احضاریه، دم در خانۀ دختر ۲۰ ساله‌ای که تلفن همراهم را بی‌اجازه از کیفم برداشته بود رفته بودم محلۀ حصه و دوست داشتم این بار، آن محلۀ محروم و همسایه‌اش «جلوان» را در قامت میزبانِ یک برنامۀ فرهنگی ملاقات کنم. برنامۀ تماشاخانۀ سیار بعد از اذان مغرب شروع‌شده بود. از آنجا که نور، در تاریکی بهتر پیداست، یکی دو ساعتی «عمو روحانی» و «توتو» برای بچه‌ها شعر خواندند، مسابقه گذاشتند و بعد از اتمام این اجرا، فیلم «خبرنگار» پخش شد.

از بین بچه‌هایی که قید دویدن دور تریلیِ تماشاخانه و مردِ مقسّم را زده و چشم دوخته بودند به صحنه، رفتم سراغ «مهدی»، ۱۲ ساله که می‌گفت امسال به خاطر کرونا سینما نرفته وگرنه هر سال شش هفت بار می‌رود سینما و فیلم‌هایی را می‌بیند که هم مناسب بچه‌هاست و هم مناسب پدر و مادرهایشان.

از او پرسیدم کدام یکی از فیلم‌هایی که دیدی بیشتر دوست داشتی؟ گفت: «تام و جری». گفتم و از آن‌ها که در سینما دیده‌ای؟ گفت: «لوک خوش‌شانس.»

مهدی، مثل همۀ آن‌ها که بعد از خودش به سؤال‌های من جواب دادند، نمی‌دانست چرا تماشاخانۀ سیار به محله‌شان آمده. برای همه‌شان از جشنواره بین‌المللی فیلم‌های کودکان و نوجوانان گفتم، بی‌استثنا و به‌آرامی سر تکان دادند تا امیدوار شوم آن جملاتی که تند تند ردیفشان کرده‌ام، با همین حرکت در ذهنشان ته‌نشین می‌شود.

معرفی جشنواره را که تمام کردم، مهدی حرفش را تکمیل کرد: «ولی سینما سیار برا بچه‌هایی که پول ندارن برن سینما خوبه. گاهی شرایط طوریه که یارو تلویزیون نداره. نه پول داره بره سینما و نه تلویزیون داره پس در ماه حداقل یه بار سینما باید بیاد.» حرف حق می‌زد و به جواب نیازی نداشت.

 «سما» دختری ۱۰ ساله بود و من، مثل معلم‌هایی که سؤال اضطراب‌آور «شغل پدر شما چیست؟» را می‌پرسند، از او که در جمع دوستانش نشسته بود، پرسیدم: تا حالا سینما رفته‌ای؟

راستش را گفت: «نه.»

گفت که خیلی دوست دارد فیلم‌های خوشگل نشان بدهند و او در یک سالن بنشیند و «سینما» را نگاه کند.

به «خدیجه» که هم‌سن سما بود گفتم: از کجا فهمیدی امشب سینما سیار می‌آید محلۀ شما؟ جواب داد: «خانم آجیم یه معلمی داره کلاس شیشمه، خانم دانش، گفته بود امشب پیش آپارتمانا سینماست برین، خانم، بگین فیلم آینه‌بغلو بذارن خیلی خوشگله خانم.»

از دست من کاری برنمی‌آمد، ابراز امیدواری کردم که فیلم «خبرنگار»، به‌اندازۀ «آینه‌بغل» خوشگل باشد و رفتم سراغ «اشکان» که او هم ۱۰ سال داشت اما به‌سختی ارتباط برقرار می‌کرد.

_تا حالا سینما رفتی؟

_نه

_دوست داری بری؟

_بله

_دوست داری تو سینما چه فیلمی ببینی؟

اشاره کرد به عمو روحانی و توتو و گفت همین خوب است. بیش از این مزاحم خلوتش نشدم، در همین حین مجری پرسید: کیا جوجه‌کباب دوست دارن؟ اشکان دستش را بلند کرد و مثل بقیه داد زد: من، من، من، من.

 دخترکی از پشت سر گفت: خانم، خانم و سما بود، یکی از دوستانش را آورده بود و می‌گفت: با او هم مصاحبه کنید. به این ترتیب، «ستایش»، ۹ ساله، جلوی ضبط‌صوت گوشی صدایش را صاف کرد و با افتخار گفت: من تا حالا سینما رفته‌ام.

گفتم: به به، چه فیلمی دیدی؟

همین‌طور که چشم‌هایش را چپ و راست می‌برد و با روسری سیاهش بازی می‌کرد، توضیح داد: «یه پسره رفته بود خارج، پدر و مادرش اینجا بودن، می‌خواست ازدواج کنه، پرستار بچه شده بود.»

گفتم: ولی فکر می‌کنم برای سن شما مناسب نبوده، تأکید کرد که بوده و خیلی هم فیلم خوشگلی بوده.

پرسیدم: دوست داری آن‌ها که فیلم می‌سازند چه فیلمی برای شما بسازند؟

جواب داد که کودکانه بسازند ولی توی سینما نبرند، بیاورند همین‌جا: «این‌طوری بیشتر حال می‌ده.»

خدیجه هم آمد و درِ گوشم گفت: خانم با خواهر من هم مصاحبه کنید و معصومه را نشان داد که کلاه کاپشنش را تا بالای ابروهایش پایین کشیده بود. همان سؤال‌های تکراری را پرسیدم و «معصومه» جواب داد: ما فقط یک‌بار از طرف مدرسه برای اردو رفتیم سیرک. آفریقایی‌ها و خارجی‌ها آمده بودند و از روی حلقۀ آتش می‌پریدند. خیلی خوب بود.

گفتم اگر یک وقتی اندازۀ خریدن یک بلیت سینما پول جمع کردی، حتماً برو سینما  اما رؤیای او از رؤیای من بزرگ‌تر و متعالی‌تر بود. معصومه، با شنیدن این جمله، انگشت‌هایش را از دست دندان‌هایش نجات داد و گفت: «اگه پولامو جمع کنم یکی از این تریلیا میارم اینجا که هی فیلم پخش کنه تا همه با هم ببینیم.»

او را در سرزمین خیال تنها گذاشتم و دوباره از حصه و جلوان دور شدم، این بار با امید؛ امید به این که آن‌ها هم مثل عقیل قیومی، مترجم و منتقد سینما که برای اولین بار در میدان بزرگ شهر کوچکشان به یمن سینمای خاکی سیار دل بستۀ هنر هفتم شده بود، «بالأخره» یک روز، سالن سینما را از نزدیک ببینند.

انتهای پیام

  • چهارشنبه/ ۲۱ مهر ۱۴۰۰ / ۱۵:۵۴
  • دسته‌بندی: اصفهان
  • کد خبر: 1400072115114
  • خبرنگار :