مادرم یک نویسنده است و بارها اجازه داده یادداشتهای او را که برگرفته از اتفاقات و رخدادهای واقعی زندگیاش بوده، بخوانم، به طوری که من اولین مخاطب نوشتههایش بودم. وقتی به خانه قدیمی پدربزرگ رسیدیم، مادرم برای آخرین بار سیر تا پیاز خانه را ورانداز کرد. بعد از دقایقی در حال بازگشت به خانه بودیم که ناگهان مادرم مسیر خود را دوباره به سمت خانه پدربزرگ کج کرد، گویا نگران از دست رفتن چیزی بود. درست به موقع رسید، چون هنوز خانه پدربزرگ سرپا بود و تخریب، چند دقیقه بعد انجام میشد.
همه با تعجب به مادرم که با سرعت به زیرزمین خانه رفت، خیره شده بودند. بعد از دقایقی مادرم با جعبهای از زیرزمین خارج شد و دوباره راه خانه را در پیش گرفتیم. حس کنجکاوی کمکم بر من مستولی شد و به خود این جرأت را دادم که راجع به جعبهای که در آخرین لحظه از زیرزمین خانه قدیمی پدربزرگ بیرون آورده بود، سؤال کنم اما نگاه مادرم به گونهای بود که نباید چیزی در این مورد میپرسیدم. به پشت سرم که نگاه کردم، گرد و خاک خانه قدیمی پدربزرگ که در حال تخریب بود، به هوا برخاست و همه چیز تمام شد.
چهار ماه بعد ...
کمکم به آخرین روزهای پاییز نزدیک میشدیم. من نیز همانند مادرم تنها فرزند خانواده بودم. به یاد ندارم مادرم موضوعی را از دختر ۱۵ سالهاش مخفی کرده باشد اما به گمانم هنوز بعد از گذشت چهار ماه، فراموش کرده بود که راجع به جعبهای که در آخرین لحظات از زیرزمین خانه قدیمی پدربزرگ بیرون آورد، با من صحبت کند و همین موضوع باعث شده بود که هر روز به این امید که سرانجام این راز سر به مهر گشوده خواهد شد، روزها را از پی هم صبوری میکردم و این صبر من، کمکم در حال لبریز شدن بود.
این روزها حال و هوای دیگری داشت، قرار بود چند روز دیگر همگی دور هم جمع شویم. منظور از همگی، من و مادرم با دوستان خانوادگی بود. تا جایی که به خاطر دارم، مادرم در همه مناسبتها شور و شعف خاصی داشت و مدام به دنبال انجام بهترین عملکرد بود تا به ما خوش بگذرد؛ اما هنوز برایم سؤال بود که چرا مادرم هیچگاه به شب یلدا با خوشرویی نگاه نکرد. گویی هر وقت شب یلدا از راه میرسید، مادر دوست داشت که این مناسبت با همه دلمشغولیهایش هر چه زودتر به صبح پیوند بخورد.
دو روز مانده به شب یلدا، مشغول مرتب کردن خانه برای حضور مهمانان بودیم. بخش اعظمی از لوازم خانه ما را کتابهای مادرم تشکیل میداد که هر بار و به هر بهانهای آنها را گردگیری میکرد. بعد از گذشت چهار ماه، سرانجام در جعبه مرموز باز شد. باور نمیکردم که هیچ رازی در کار نبود و داخل آن چند کتاب قدیمی بود و من به خاطر چند کتاب، چه روزهایی را به شب رسانده بودم. گویا همه کنجکاوی من در مورد جعبه خانه قدیمی پدربزرگ به یک خرابه ویران شده میماند که بر سرم هوار شد.
ناخنک به رازهای مادر
تقریبا همه خانه مرتب و گردگیری شده بود، همانند روزهایی که قرار بود به استقبال عید نوروز برویم. مادرم کتابهای داخل جعبه اسرارآمیزش را در قفسه کتابخانه چید و جعبه را هم به زباله انداخت. موجی از بیتفاوتی نسبت به کتابهایی که از جعبه مرموز خارج و در کتابخانه چیده شده بود، بر من چیره شد. همه کتابهای کتابخانه مادرم را خوانده بودم اما حاضر نبودم این چند کتاب را مرور کنم، چون غرورم به خاطر چهار ماه انتظار بیجا برای کشف یک راز سر به مهر، لکهدار شده بود.
فردا شب یلدا است. مادرم در خانه نبود. با خودم کلنجار رفتم تا به سراغ کتابهای جدید کتابخانهاش نروم اما شکست خوردم. هر کدام را که برمیداشتم، با بیمیلی ورق میزدم و بدون اینکه سطری از آن را بخوانم، سر جایش میگذاشتم. ناگهان چیزی در لابهلای کتابها توجه مرا به خود جلب کرد. آن شیء مورد نظر یک دفترچه خاطرات کهنه و رنگ و رو رفته بود. مادرم عادت داشت کارهای روزمره خود را به صورت یادداشت گردآوری کند، به همین خاطر این دفترچه در وهله اول برایم یک دفترچه عادی بود.
اولین صفحه دفترچه یادداشت را که ورق زدم، کنجکاویام برای خواندن آن دو چندان شد. موضوع مربوط به ۳۹ سال پیش بود. آن زمان مادرم همسن و سال من بود اما هیچگاه در مورد آن سالها، با جزئیات برایم صحبت نکرد، هر چند سربسته در مورد یک اتفاق ناگوار سخن میگفت. با اینکه میدانستم خواندن خاطرات مادرم – بدون اجازه او – کار پسندیدهای نبود اما گمان میکردم این همان رازی است که باید از آن سر در میآوردم. شاید ارتباطی بین این دفترچه و غم پنهانی که مادرم تلاش میکرد آن را بروز ندهد، وجود داشت.
۱۳۹۹؛ سالی مرموز برای مادرم
دفترچه خاطرات مادرم مربوط به سال ۱۳۹۹ بود. تا جایی که در خاطر دارم همه یادداشتهای مادرم به صورت کتاب گردآوری شده بود اما این دفترچه حاوی نوشتههایی بود که قلمخوردگی زیادی را به جان خریده و هیچگاه به عنوان یک یادداشت در کتابخانه مادرم جای نگرفت. یادداشتی که از عید نوروز آغاز میشد اما متفاوتتر از اعیاد دیگر بود. گویا آن طور که مادرم نوشته بود، عید آن سال همه باید در خانه میماندند و خبری از عید دیدنی نبود. مادر در سطری از نوشتههایش به مهمان منحوسی اشاره کرده بود که جان میگرفت.
به نیمههای یادداشت رسیدم. هر چه میخواندم در مورد اعمال محدودیتها بود اما گویا هیچگاه دوست نداشت نام بیگانهای که روزگار مردم را در آن دوران به تلخکامی تبدیل کرده بود بر زبان بیاورد. در یکی از سطرها خواندم که بیش از ۴۰۰ نفر در یک روز جان باخته بودند. روزگار غریبی بود، همانند فیلمهای تراژدی و تخیلی. همچنان که سطرها را از نظر میگذراندم، حواسم به در خانه بود تا مادرم در غفلت من وارد خانه نشده و این صحنه را که دزدکی وارد دوران نوجوانیاش شدهام، نبیند.
مادرم برای هر روز خاطراتش تاریخ همان روز را ثبت کرده بود، تا اینکه به آخرین برگ دفترچه رسیدم. ۳۰ آذرماه؛ یعنی درست روزی مثل فردا، اما چرا خاطرات سال ۱۳۹۹ مادرم در این روز به پایان رسید و برای این روز هیچ خاطرهای نداشت، چه ارتباطی بین این دفترچه و غم پنهان مادرم وجود داشت. با خود آرزو میکردم ای کاش هیچگاه این دفترچه را پیدا نمیکردم، حال کنجکاویام صد برابر شده بود، در همین احوالات بودم که مادرم از راه رسید و من با عجله دفترچه را سر جایش گذاشتم.
مادر و رنجی که میکشید
امروز ۳۰ آذر است. تا چند ساعت دیگر دورهمیها شروع میشود. دلم را به دریا زده و به مادرم گفتم میشود یلدای امسال غمگین نباشی. سرش را به سمت قفسه کتابخانه چرخاند. با خود گفتم عجب سؤالی کردم. نکند متوجه شده باشد که به سراغ دفترچه خاطراتش رفتهام اما به هر حال آن خاطره ناتمام نمیتوانست گویای همه چیز باشد. وقتی پرسید «تا کجا خواندی»، نمیدانستم باید خجل باشم یا با شجاعت بگویم تا صفحه سفیدش که ناگاه، خود شروع کرد به ادامه دادن متن صفحه نانوشته.
«با اینکه توصیه شده بود در دورهمیها شرکت نکنیم اما پدر اصرار داشت که میرویم ولی رعایت میکنیم. ۳۰ آذرماه سال ۱۳۹۹ بود. درست روزی مثل امروز. آن روزها دورهمیها شلوغتر بود اما به دلیل شرایط خاص آن سال، خیلیها مجبور بودند در خانه بمانند ولی ما با اصرار پدرم، شب یلدا را همانند سالهای گذشته گذراندیم. معمولا یادداشتهای روزانه را در طول هفته نگارش میکردم و شب یلدای آن سال چون اوایل هفته بود، ترجیح دادم همه اتفاقات آن روز و روزهای بعد را آخر هفته بنویسم».
«روز جمعه که از راه رسید، به سراغ دفتر یادداشت رفتم تا سرگذشت هفته جاری خود را بر روی کاغذ پیاده کنم. به دنبال سرنخ ماجرا برای شروع مطلب و اینکه از کجای شب یلدا بنویسم، بودم که با صدای مادرم، افکارم به هم ریخت. نفسهای پدرم به شماره افتاده و سینهاش خسخس میکرد. کمی گذشت اما حال پدرم خوب نشد و مجبور شدیم او را به بیمارستان ببریم. برای آخرین بار پدرم را در قامت مرد خانواده دیدم؛ چرا که بعد از آن روز تنها لباسی که بر تن داشت، لباس سفید بیمارستان و آخرت بود».
یلدای ۹۹؛ تاریکترین غفلت قرن
غم پنهان مادر از یک راز چند ساله به یک بغض خیس تبدیل شد. بعد از مرگ پدربزرگ، مادرم هیچگاه به سراغ ادامه دادن خاطرات روزانه خود نرفت و ۳۰ آذرماه ۳۹ سال پیش بود که آخرین برگ از دفتر خاطراتش را که سفید مانده، برای همیشه بست. گویا ۳۰ آذرماه ۱۳۹۹ نقطه پایانی برای آرزوهای یک دختر برای حضور در کنار پدر بود. ۳۹ سال پیش آرزوهای یک دختر با مرگ پدر از بستر یک رودخانه جاری و زلال در قعر یک مرداب متعفن دفن شد تا به قول خودش، بدترین روز زندگیاش با دستهای «شب یلدا» رقم بخورد.
مهمانان که رفتند، مادرم فارغ از شب یلداهای گذشته، به آرامی چشمانش را بست و خود را به خواب سپرد. با اینکه همه چیز را از زبان خودش شنیده بودم اما باز هم به سراغ دفترچه خاطراتش رفتم. روز ۳۰ آذرماه هنوز هم سفید بود. با خود گفتم اگر پدربزرگ شب یلدای آن سال در خانه میماند، امروز مادرم بهانهای برای نوشتن روزهای شاد زندگی داشت و من هم از داشتن پدربزرگ محروم نبودم اما نمیتوانم آدمهای ۳۹ سال پیش را که مجبور بودند در خانه بمانند، درک کرده و یا آنها را قضاوت کنم.
امروز اولین روز زمستان ۱۴۳۸ هجری شمسی است. مادرم دفترچه خاطراتش را به من داد. بهانهای برای خواندن خاطراتی که قبلا آن را مرور کرده بودم، نداشتم. سراغ روز ۳۰ آذرماه ۱۳۹۹ رفتم. این صفحه دیگر سفید نبود، چون مادرم برای آن چند سطر یادداشت به یادگار گذاشت و به من هدیه کرد. او نوشته بود: «از ۳۰ آذر ۱۳۹۹ تا ۳۰ آذر ۱۴۳۸ کابوسوار برایم سپری شد اما امروز که این خاطرات را تقدیم دخترم میکنم، دوست دارم بداند که یلدای ۱۵ ساله من، بهترین خاطره من بعد از پدرم، پدری که «کرونا» در شب یلدا او را از من گرفت، است.
مادرم میگفت نام مرا «یلدا» گذاشت تا خاطره تلخ شب یلدای سال ۱۳۹۹ را با لبخندهای کودکی من از یاد ببرد. با خود گفتم ای کاش ۳۹ سال زودتر به دنیا میآمدم و به همه مردم کشورم میگفتم که مراقب دفتر خاطرات بچههایتان باشید. غم پنهان مادرم، حاصل در خانه نماندنهای پدر و مادرش است. ای کاش در خانه میماندید تا یلداهایی مثل من به بهانه تلخترین شب یلدای زندگی پدرها و مادرها، برای فراموشی آن شب تلخ، نام یلدا به خود نگیرند، این کاش تاریکترین غفلت قرن را با دورهمیهایتان مرتکب نمیشدید.
ای کاش ...
ای کاش ...
ای کاش ...
انتهای پیام
نظرات