درِ خانهای را که در شعرهایش دیده بودیم به رویمان باز کرد و با ویلچری که در شعرهایش از آن نوشته به استقبالمان آمد؛ به همراه خواهرش «آنت» که او هم در شعرهایش حضور دارد.
به آشپزخانه دعوتمان کردند برای نوشیدن قهوه، که شعر شنیدیم و صحبتمان گل انداخت. از یاکریمها، «پانیا» پشت پنجره بود. او را هم میشناختیم؛ در شعری در کتاب آخرش از او نوشته. یادمان افتاد قرار بوده به اتاق شاعر هم برویم، به این ترتیب ادامه حرفها را در اتاقی پی گرفتیم که مداد و کاغذِ شعر نوشتنش آنجاست.
در روز تولد «واهه آرمن» به دیدارش رفتیم و او در گفتوگو با بخش ادبیات خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، از خودش، شعرهایش و حالوهوای این روزهای شعر در ایران گفت. چند روزی از سال نو میلادی گذشته و خانه هنوز حال و هوای کریسمس دارد؛ با درخت کاج و چراغها و بابانوئل.
واهه آرمن دو مجموعه شعر اولش را به زبان ارمنی منتشر کرد اما در ادامه به فارسی شعر نوشت. «بالهایش را کنار شعرم جا گذاشت و رفت»، «پس از عبور درناها»، «باران بگیرد، میرویم» و «گاهی دلم میخواهد شاعر نباشم» (مجموعه شعر - یادداشت) کتابهای منتشرشده او هستند. آخرین مجموعه شعرش هم «اسبها در خواب شاعران را سواری میدهند» نام دارد که بهانهای شد برای گفتوگو با این شاعر.

واهه آرمن زاده 22 دیماه سال 1339 در مشهد است. در جوانی در انگلیس درس میخوانده که برای سفری به ایران میآید. آن موقع ساکن تهران بودند. برای کاری به مشهد میرود و آنجا در تصادفی توانایی راه رفتن را از دست میدهد. بعد از آن به فکر پرواز میافتد و به شعر و کلمه میرسد. کلمهها پرهایش میشوند و شعرها بالهایی برای پرواز.
درباره تصادفش میگوید: «اتفاقی را که برای من رخ داد نمیتوان تصادف صرف دانست. آن زمان ساکن تهران بودیم. به همراه دو دوستم از خطکشی عابر رد میشدیم. یک تاکسی در جهت مخالف به من زد. دیگر چیزی خاطرم نیست. دوستانم بعدها به من گفتند «چنین چیزی را فقط در فیلمها دیده بودیم! صدای ترمز آمد و تو آن سمت خیابان افتادی و آن سمت یک ماشین دیگر به تو زد...» بعد از حادثه شش تا هفت ساعت عمل شدم. البته عمل برای بهبودی نبود بلکه برای ثبات وضعیت بود تا دستها و مغزم از کار نیفتد. بعد از آن چهار سال در رختخواب بودم. حتی در طی روز نمیتوانستم پنج دقیقه بنشینم.»
در این مدت یک کتابخوان حرفهای میشود. بعد از تصادف برایش کتاب هدیه میآوردند و بعد از یک سال اتاقش پر از کتاب شده بود. دیگر طوری بود که میدانست کدام مترجمها کارشان خوب است و متوجه شد اگر نویسنده خوب باشد اما مترجم خوب نباشد، کتاب خوب از کار درنمیآید. لیست کتابها را که به خواهرش میداد گاهی اسم مترجم را به جای اسم نویسنده و شاعر مینوشت و بر این مبنا مطالعه میکرد.
انار دل واهه آرمن دانههای فارسی و ارمنی دارد. در آغاز به ارمنی شعر مینوشت، اما پوست انار ترک خورد و دانههای فارسی بیرون ریخت.
درباره علت نوشتن به فارسی میگوید: «بعد از انتشار اثر دومم احساس کردم در حال انفجار هستم، اما خیلی کم مینویسم. درست مثل اینکه یک نفر تلنگری به من زد که چرا فارسی نمینویسی؟ واقعا وقتی شروع به نوشتن به زبان فارسی کردم فهمیدم چیزی در درونم باز شدم. به هر حال درست است که من در خانه با پدر، مادر، خواهر و دوستان محدود ارمنیام، ارمنی حرف میزدم، اما زبان فارسی زبانی است که مدام از آن استفاده میکنم. بیرون از خانه، در مدرسه، بازار و... همه جا فارسی صحبت میکردم. به هر چیزی که چشمم بیفتد میتوانم به زبان فارسی بگویم چیست، اما به زبان ارمنی موارد محدودی پیش میآید که باید فکر کنم تا بگویم. البته خیلی نادر است اما به هر حال رخ میدهد.»

در شعرِ واهه آرمن «امید» پررنگ است و سرودههایش فضای روشنی دارد؛ انگار نور به آنها تابیده. حتی اگر از جنگ و سیاهی مینویسد باز به شکلی است که کورسوی امیدی دیده میشود.
خودش میگوید: «شاید این تجربهای است که خودم در زندگی داشتم. وقتی این تصادف برای من اتفاق افتاد آدم دیگری بودم. درست است که علاقه بسیار زیادی به ادبیات مخصوصا شعر داشتم، اما اصلا فکر نمیکردم که روزی خودم شعر بنویسم. آن زمان برای من ویلچر خریده بودند، اما وقتی چشمم به ویلچر میافتاد حالم بد میشد. ویلچر را به عنوان میز کنار تختخوابم گذاشته بودم و کاغذ و مداد و کتابهایم را رویش میگذاشتم. بعد از تصادف زندگیام تغییر کرد.»
اینطور ادامه میدهد: «بعد از چهار سال برای معالجه به انگلستان سفر کردم. حدود هفت ماه آنجا بودم و در واقع روشی را به من آموختند که خودم به صورت مستقل زندگی کنم. روز اولی که آنجا رفتم پزشکم خواست که جورابهایم را دربیاورم. من خندهام گرفت چون دستهایم به زانو نمیرسید و نمیتوانستم آنقدر خم بشوم. فکر کردم این دکتر چه میگوید؟! دیوانه است؟!... دکترم گفت چرا نمیتوانی، گفتم چون اگر خم بشوم کمرم میشکند! این ترس در وجودم مانده بود و فکر میکردم اگر خم شوم میشکنم. همان روز اول دکتر دستش را پشت سرم گذاشت و سرم را به زانوهایم چسباند و ترس مرا ریخت. پرسید کمرت شکست؟! آنجا از شادی اشک ریختم. درست مثل اینکه ترس وحشتناکی که همیشه داشتم از بین رفت.»
وقتی از آن روزها حرف میزند، گاهی با شوخی و خنده همراه است: «آنجا به جز من و یک دوستم به نام علی همه خارجی بودند. علی جانباز بود. بخشهای آسایشگاه با چند پله به هم وصل میشد. بیماران را چند نفر همزمان بلند میکردند و در طبقات جابهجا میکردند، اما علی از چهار پنج پله بدون کمک پایین میآمد و حتی بالا میرفت. بالا رفتن از پله با ویلچر واقعا وحشتناک است و قدرت فوقالعادهای میخواهد.»

چرا در آن وضعیت درجا نزد و افسرده نشد؟ چه شد که بهجای پاهایش به فکر پرِ پرواز افتاد؟
«در زمان بازگشت از انگلیس در هواپیما با خودم فکر کردم واهه تو اینجا افتادی و همه به دو میروند؛ یا باید همینجا بمانی یا باید پرواز کنی. نمیگویم پرواز کردم، اما هدفم پرواز کردن بوده و هست. هدفم این بوده که جلوتر از دیگران باشم و این با شعر برای من رخ داد.»
اما چه شد که شاعر شد؟
«وقتی برگشتم به شوخی یک نامه برای یکی از دوستانم به صورت شعر نوشتم. تا نامه از طریق پست به دستش رسید به من تلفن زد و تشویقم کرد که ادامه بدهم. در ابتدا خندهام گرفت. بعد دیگر شوخیشوخی جدی شد.»
پاهایش را از دست داده، اما به چیزهای دیگری رسیده است. نگاه جدیدی در زندگی پیدا کرده؛ نگاهی که برای همه قابل درک نیست. وقتی میگوید من آن روزها خوشحال بودم، تعجب میکنیم. نه تنها زندگیاش متوقف نشده بلکه راهی برای پرواز پیدا کرده است. عشق به شعر در او یکروزه شکل نگرفته است: «هیچ چیزی یکباره اتفاق نمیافتد. من یکباره شاعر نشدم. یکباره عاشق کلمه نشدم. از کودکی شیفته ادبیات بخصوص شعر بودم. همیشه گفتهام کودک بیشتر از اینکه از صحبتها و نصیحتهای پدر و مادرش یاد بگیرد با نگاه کردن به آنها یاد میگیرد. تا چشم باز کردم، مخصوصا پدرم همیشه کتاب در دست داشت. پسر از پدر و دختر از مادر دوست دارد تقلید کند. من آن زمان کتابهای فروغ فرخزاد، احمد شاملو و مهدی اخوان ثالث را برمیداشتم و شروع به ورق زدن میکردم. پدرم میخندید و میگفت اینها برای تو زود است؛ کتابهای خودت را بخوان. من هم عصبانی میشدم که چرا نمیتوانم خیلی چیزها را بفهمم. این عشق همیشه در وجودم بود، و این را نتیجه تربیت پدر و مادر میدانم. الان که فکر میکنم پدرم شبها که از سر کار میآمد، حتما خسته بود. اما کتاب برمیداشت که من پدر را در حال کتاب خواندن ببینم.»
زبان شعرهای واهه آرمن ساده است؛ به گونهای است که مخاطبها عموما میتوانند با آن ارتباط برقرار کنند. در این سالها جنجال بر سر سادهنویسی در شعر زیاد بوده؛ از او در اینباره میپرسیم: «من زمان نوشتن به هیچوجه فکر نمیکنم که شعر ساده بنویسم یا پیچیده، شعری بنویسم که مخاطب خوشش بیاید، شعری بنویسم که وزارت فرهنگ اجازه بدهد یا ندهد. من شعر مینویسم، اما قوانین جایی را که زندگی میکنم میدانم. همینطور درباره مخاطبم؛ من همیشه اعتقاد داشتم که بالاتر بروم و مدام مخاطبم را بالاتر بکشم. اگر مخاطبی مرا به خاطر چهره یا اخلاقم دوست دارد مهم نیست. «واهه مهربان شعر» کمی مسخره است! اگر سطح کسی پایینتر باشد سطح خودم را پایین نمیبرم؛ تلاش میکنم او بالا بیاید.»

در ادامه هم میگوید: «اما درباره سادهنویسی واقعا متاسفم؛ اینجا بزرگترین ضربه را کسانی که واقعا سادهنویسی میکنند، میخورند. در چنین وضعیتی کسی که تازه کارش را شروع میکند هر چیزی را شعر میداند. حتی نه فقط جوانان، بلکه عدهای از افرادی هم که اسم و رسمی دارند از این روش تبعیت میکنند. اما کجای نوشته این افراد شعر است، من نمیفهمم. چون احتمالا متفکرانه نوشته شده آن را شعر میدانند. چیزی که من مخالفش هستم. من هیچ وقت قبل از اینکه بخواهم شعر بگویم فکر نمیکنم که در مورد چه موضوعی بنویسم. این کار خیانتی بزرگ است و بیشترین لطمه را شعر ساده میخورد، چون همه فکر میکنند هرچه نوشتهاند شعر ساده است.»
انتشار کتاب با هزینه شاعر، ناشرانی که نگرانیای برای بازگشت سرمایه ندارند، انتشار آثار بدون کارشناسی در نشرها، همچنین گسترش فضای مجازی و انتشار متنهایی به نام شعر، فضای شعر را در این سالها آشفته کرده است.
«این کارها باعث میشود فضا خیلی خیلی متشنج شود»؛ این جملهای که آرمن درباره این وضعیت میگوید.
همچنین میگوید: «درست است من تقریبا برابر با ساعات مطالعهام پشت کامپیوتر هستم، اما اصلا دوست ندارم پشت کامپیوتر شعر بگویم. برای شعر گفتن باید کاغذ چهارخانه و مداد داشته باشم، که گاهی مداد را بو بکشم و باکم را پُر کنم. اما مهم این است که چه کسی میماند. البته نمیگویم هر کس کتاب کاغذی چاپ کند میماند، اما درصد اشتباهها پای کامپیوتر بسیار زیاد است.»
درددلهایی هم دارد: «دروغ گفتن بلد نیستم که قاطی کسانی بشوم که کتاب را به دروغ چاپ دوم و سوم میزنند و 1000 نسخه چاپ یک را در 10 چاپ توزیع میکنند. اگر هزار نسخه کتاب من، 990 تا منتشر شود خودم اعتراض میکنم. همه از اوضاع خبر دارند، اما کسی کاری نمیکند. واقعا متاسفم. من اگر 100 یا 200 خواننده جدی داشته باشم برایم کافی است.»
میگوید: «هدف باید بزرگ باشد؛ اما خب وقتی آدم در کشوری مثل ایران به دنیا بیاید، بزرگ شود و زندگی کند، مشکلات را حس میکند. هیچوقت دل رفتن نداشتم چون واقعا عاشقانه ایران را دوست دارم.»

این شاعر برخی تبعیضها را خیانت به جامعه ادبی میداند و متذکر میشود: «ما اینجا تنها به جامعه ادبی خیانت نمیکنیم بلکه به جوانانی خیانت میکنیم که تازه میخواهند وارد ادبیات شوند و واقعا دوستدار هنر و ادبیات هستند. زمانی که یک جوان هفدهساله میبیند که واهه آرمن یک کارِ اشتباه میکند به خودش میگوید پس من هم میتوانم این کار را انجام بدهم. بدجوری به بیراهه میرویم و فکر میکنم عواقب بدش در سالهای آینده دامنگیر ما خواهد شد.»
برای اینکه با موجها و حاشیهها همراه نشود، چه کار میکند؟
«برای اینکه با موجها همراه نشوم به هیچ وجه دخالت نمیکنم. این موجی است که خودمان ساختهایم. برخی عمدا چیزی مینویسند که ارشاد قبول نکند. امروز یکی از عواملی که باعث شهرت بیشتر میشود همین است و بسیاری این کار را میکنند. من هم خیلی راحت میتوانم همین الان 20 شعر بنویسم که مطمئن باشم ارشاد به آنها مجوز نمیدهد. »
از موضوع دیگری هم حرف میزند: «گفتهام و باز هم میگویم یک نفر را به من نشان بدهید که در کلاس کسی شرکت کرده اما طرفدار شاعر یا جریان دیگری باشد. استاد واقعی آن کسی است که همه چیز را به جوان آموزش بدهد تا خود جوان بخواند، مقایسه کند و راه را بیاید؛ نه اینکه واضح باشد که چون جوانی در کلاس کسی شرکت کرده فقط استادش را شاعر میداند. ماشاءالله چیزی هم که فراوان شده "استاد" است.»
آرمن از مشکلات فضای مجازی هم میگوید: «شاعر بر اساسِ اصلی سطرها را شکسته و تقطیع کرده است، اما میبینم که مثلا در اینستاگرام شعرهایم را به شکل اشتباه نوشته یا تقطیع کردهاند. شعری دارم که میگوید «تا روزی که بود / دستهایش بوی گل سرخ میداد / از روزی که رفت / گلهای سرخ / بوی دستهای او را میدهند». دیدم فردی عکس گلهای زرد بیابانی را گذاشته و نوشته «تا روزی که بود / دستهایش بوی گل زرد میداد/...»! واقعا دیوانه شده بودم. گمان کردم اگر عکسالعملی نشان ندهم چندین نفر به همین صورت منتشرش میکنند. طرف عکاس بود. گفتم به خاطر داشتنِ عکس از گل زرد که نباید شعر مرا تغییر دهید. منظورم من گل به رنگ سرخ نبوده منظورم گل رُز بوده. اما من تنها چند مورد را میبینم. مطمطئنا اگر یکی را دیدم دهها مورد را ندیدهام. نمیتوان به فضای مجازی استناد کرد. فیسبوک برای شناختن افراد جای بسیار مناسبی است. من دوستان دهسالهای داشتم، اما از زمانی شناختمشان که در فیسبوک عضو شدم و از علایقشان با خبر شدم.»

در شعر آرمن «صداقت» پررنگ است و زندگی او را میتوان در شعرش دید؛ میگوید: «این شاید یکی از درسهایی است که در ابتدای کار گرفتم و شانس بزرگ من این بود که در ابتدای کار استادان بسیار خوبی در کنارم داشتم. از آنها چیزهایی آموختم که آویزه گوشم شد و شاید ناخودآگاه آنها را رعایت میکنم.»
در اتاق کارش کلاژهایش را چیده که حال و هوای خوبی دارند. امروز خیلی از هنرمندان شاخههای دیگر کتاب شعر و داستان چاپ میکنند؛ او نمیخواهد نمایشگاه بگذارد؟
«من اهل این قرتیبازیها نیستم. دقیقا اسمش را قرتیبازی میگذارم، که اگر شاعری نشد، عکاس شوم، اگر عکاسی نشد، کلاژ کار کنم. برای من خندهدار است. عشق من شعر است و بدون شعر نمیتوانم زندگی کنم، اما این کار هم را بسیار دوست دارم.»
واهه آرمن به نوعی یک شاعر حرفهای است اما زندگیاش با شعر نمیگذرد.
میگوید: «زندگی نوابغ و بزرگان ادبیات جهان هم از این راه نگذشته است. اینجا هم بدبختی ما این است که کارمان نوشتن نیست؛ عشقمان نوشتن است. اما معمولا آدم در عشق شکست میخورد. کسی متوجه نمیشود معنی عشق چیست؛ عشق همان است که شکست خوردیم و تمام شد و رفت. اگر شکست نخوریم که متوجه نمیشویم عشق چیست؟! ... هر بلایی هم سرمان میآید باز هم شعر میگوییم و ناامید نمیشویم.»
شعر شاعران امروز را میخواند اما حدود یک سال و نیم پیش چشم راستش مشکل پیدا کرده و آن را لیزر کرده است. میگوید: «زیاد میخوانم، بخصوص کسانی را که بیشتر میشناسم. اما بعد از مشکل چشمم نمیتوانم با این چشمم بخوانم؛ تنها سایهها را میبینم. نمیخواهم زیاد بهش فشار بیاورم. میخوانم اما کمتر.»
در شعر واهه آرمن هنرمندان زیادی را میبینیم، همینطور در اتاقش، در کلاژهایش هم این چهرهها حضور دارند؛ از ونگوگ و موتسارت گرفته تا هنرمندان ایرانی.
در اینباره میگوید: «شاید کمی رویایی یا سانتیمانتالیسم به نظر بیاید؛ اما عدهای از رفتگان برای من نرفتهاند. با داستانها، فیلمها و مجسمههایشان زندگی میکنم. من احساس میکنم این بزرگان زنده هستند و اگر آدم تا حدی دقیق باشد میتواند چیزهای بسیاری یاد بگیرد. از زندگی و کارهای رودن و ونگوگ یاد گرفتهام. بهنوعی بیشتر نویسندگان و کمتر شاعران منبع الهام من بودهاند و این خوب است که آدم میتواند به شکلی کار خودش را ارتقا دهد بدون اینکه تحت تاثیر مستقیم کسی باشد که همقلمش است.»
یک مجموعه جدید که میگوید متفاوت است در راه دارد؛ مجموعهای که سه سال کار برده اما ترجیح میدهد بعد از انتشار دربارهاش صحبت کند. فقط اینقدر میگوید: «ارتباط من با شاعران و دیگر چهرههاست که بیشتر تحت تاثیرشان بودهام و جهانبینیام را شکل دادهاند. به احتمال زیاد نشر چشمه آن را منتشر میکند و امیدوارم برای نمایشگاه کتاب آماده شود.»

در خاطرههایی که تعریف میکند به یک بازی هم میرسد، منتها بازی با شعر: «من با یکی از استادانم بازیای داشتیم که به شناخت شعر خوب به من کمک کرد. آنقدر این بازی را انجام دادیم که دیگر در شناخت شعر خوب خطا نداشتیم. گاهی شعر مینوشتم و فکر میکردم بهترین شعری است که تاکنون نوشتهام. یکی از استادان میگفت پاره کن و معقتد بود این شعر نیست و چیز جدیدی به شعر اضافه نکرده است. استادم میرفت و من ساعتها گریه میکردم و شعر را پاره میکردم. با این کار پاره کردن را یاد گرفتم. یاد گرفتم که اگر قرار است به کسی رحم نکنم، او خودم هستم. همه جوره سعی کردم به پرواز برسم. به خودم گفتم واهه تو باید بهترین شاعر دنیا باشی. اگر میتوانی جلو برو و اگر نمیتوانی قلم دست نگیر. استادم بلوهر آصفی از ترکهای آذربایجان بود که زمان تصادف من در ایران مسئول هلال احمر بود. بعد از تصادف برایم مشکلی پیش آمد که او جان مرا نجات داد. میگفت واهه جان میدانی که برای آدم شدن باید کتاب بخوانی، حتی 10 کتاب برای این کار کافی است اما خوب است که میدانی برای پیدا کردن همین 10 کتاب باید هزاران کتاب بخوانی.»
بازنشر سه کتاب اولش را به ناشر دیگری سپرده است؛ میگوید: «با توجه به اینکه هر سه کتاب در شش یا هفت ماه اول انتشار تمام شد و خبری هم از بازنشر نبود پیشنهاد نشر الف را پذیرفتم. اینجا برای دیده شدن، خوب پخش شدن و برای همه چیز باید آشنا داشته باشید. حتی یک بار از یکی از ناشران پرسیدم کار را تجدید چاپ نمیکند. ناشر پاسخ داد: فکر میکنی فروش برود؟ گفتم، نه نمیرود!»
با واهه آرمن از شعر و حاشیههایش گفتیم. حرفهایمان با شعر شروع میشود و با شعر هم تمام. کتابش را برایمان امضا میکند. از درخت کنار اتاق هم میپرسیم که کلی نوار و روبان بهش بسته شده است. بوته یاس خشکشده را روی بنیامین سوار کرده. بوته یاسش چهار سال پیش در زمستانی سرد خشک شده و چون دوستش داشته نگهش داشته. به مرور دوستانش آرزوهایشان را به آن گره زدهاند و حالا شده «درخت آرزوها». ما هم به یادگار روبانی را به شاخه یاس خشکیده گره میزنیم تا همدم شعرهای شاعر شود...
ساره دستاران – نازنین ساسانیان
تصویربرداری: اسماعیل گلرخ عربانی








انتهای پیام
نظرات