نشستی با موضوع «جایگاه پیامبر (ص) در نگاه مولوی» برگزار شد.
به گزارش ایسنا، بر اساس گزارش رسیده، درک و دریافت جایگاه پیامبر (ص) نزد اهل عرفان و تصوف اهمیت ویژهای دارد. در درازای تاریخ گاه رویکردهای ایشان همسو و همجهت با اعتقادات و رویههای مذهبی رقم خورده و گاه از همین منظر بر آنها حکم ارتداد رانده شده است. از سوی دیگر نظرگاهها و اعمال ایشان آمیختگی عمیقی با ادبیات کلاسیک فارسی دارد که موجب میشود محققان و پژوهندگان ادبی به رویارویی ریختشناسانه و تاریخی با کردارها و کنشهای عرفا و اهل تصوف بپردازند و از ورای نظرگاههای مختلف و متعدد این آرا و اعمال را تبیین کنند و دریابند.
نشست سهشنبه هفدهم آذرماه شهر کتاب در آستانهی سالروز رحلت پیامبر اسلام (ص) برگزار شد؛ از اینروی موضوع این نشست به جایگاه ایشان نزد مولوی اختصاص یافت. این بحث را دکتر محمودرضا اسفندیار تبیین و تشریح کرد.
گفتی که تو در میان نباشی
اسفندیار ضمن خواندن غزلی از مولوی خطاب به پیامبر(ص) مباحث خود را آغاز کرد و گفت: پیامبر (ص) نهتنها در نگاه مولوی بلکه در نگاه تمام عارفان و متالهان مسلمان جایگاه بسیار ویژهای دارد. پرسش شمس بهانهای بود برای بروز اتفاقی بسیار مهم و مهیب در زندگی مولوی؛ این پرسش دربارهی پیامبر(ص) بود: مقام پیامبر(ص) بالاتر است یا مقام بایزید؟ مولوی پاسخ داد: مقام پیامبر(ص)؛ شمس باز پرسید: اگر چنین است چرا بایزید میگوید «سبحانی ما اعظم شانی» و پیامبر(ص) میگوید «ماعرفناک حق معرفتک». این پرسش مولوی را واداشت بار دیگر همهی دانستههای خود را مرور کند. البته او بعدها پاسخ آن را به درستی دریافت؛ مبنی بر اینکه ظرف وجودی پیامبر(ص) و ظرف وجودی بایزید بسطامی با یکدیگر متفاوت است؛ پیامبر(ص) هر لحظه تصویر تازهای از خداوند در ذهن و ضمیر مشاهده میکند و بایزید خویشتن را میبیند.
او این مقطع را یکی از دقایق مهم سلوکی خواند و تاکید کرد: بسیاری از عارفان در مراتب سیر و سلوک خود به دیدار حقیقت خود نائل میشوند؛ به تعبیر ظریف حافظ: «عکس روی تو چو در آینهی جام افتاد/ صوفی از خندهی می در طمع خام افتاد»؛ اما آنکه راه را میداند درنگ نمیکند و به مسیر خود ادامه میدهد. این مساله نشانگر اهمیت ویژهی پیامبر(ص) نزد مولوی و خاندان اوست؛ آنچنانکه پدر وی به «سلطانالعلما» ملقب بود و خود این لقب را از جانب پیامبر(ص) میدانست. اساساً عارف میان خود و پیامبر(ص) تفاوت ماهوی نمیبیند؛ یعنی همانطور که ایشان را از تجربههای عرفانی برخوردار میداند، خود را در نیز در این مقام تصور میکند؛ چون برای او هم مواجید عرفانی، الهامات و معارف آسمانی حاصل میشود؛ ای بسا این درک و دریافت، برخی عارفان را در معرض نوعی وسوسه قرار میدهد که من وسوسهی پیامبری نامش دادهام.
اسفندیار در تأیید این معنا مخاطبان را به کتاب «شهر خوشی» ارجاع داد و بخشهایی از آن را خواند. او افزود: بهاءولد (پدر مولوی) به این وسوسه دچار شده است و گویا عارفان دیگر نیز کمابیش به آن دچار بودهاند. در شطحیات عارفان رگههایی از آن دیده میشود؛ اما در نهایت بهاءولد به بزرگداشت رسول(ص) و تبعیت از او حکم میکند. بنابراین مولوی در چنین سنتی روییده و بالیده است. ارادت او به ساحت پیامبر(ص) با دیدار شمس تبریزی بسیار بیشتر شد. آنکه آن پرسش را از مولوی پرسید، همان کسی است که به مقام پیامبر(ص) غیرت میورزد و از سر این غیرت است که به گستاخانی مثل فخر رازی میتازد؛ از او نقل است: «محمد تازی چنین گوید و محمد رازی چنین میگوید»؛ در اینجا غیرت و عشق به پیامبر(ص) شمس را به واکنش واداشت؛ این رویکرد در مثنوی مولوی هم دیده میشود.
او به اقوالی از شمس دال بر این معنا اشاره کرد، سپس با طرح مصادیقی بر وجود رقابت میان ابن عربی و مولوی تاکید و اظهار کرد: ابن عربی در آغاز فصوص مدعی است این کتاب را در عالم رؤیا از پیامبر(ص) دریافته است؛ او به این امر مباهات میکند و به تلویح میگوید قرآن به واسطهی جبرئیل بر پیامبر(ص) نازل شد و مقام پیامبر(ص) بسی ارجمندتر از مقام جبرئیل است. از دیگرسو حسامالدین (یکی از مریدان مولوی) در رؤیا پیامبر(ص) را میبیند به شرح و تفسیر مثنوی. از این مقایسه میتوان دریافت که مولوی جایگاه و شان خاصی برای مثنوی قائل بوده است. اگر بتوان، از حیث تابشهایی که روح پیامبر(ص) از عالم قدس دریافته بود و نیز تابشهایی که بر مولوی تابیده و او را در جذبهی قدسی این عالم قرار داده بود، مثنوی را با قرآن قیاس کرد، باید این کتاب کاملاً الهامی باشد.
بیخویشانه سخن گفتن
اسفندیار افزود: نشانههای ارادت مولانا به پیامبر(ع) بسیار زیاد است؛ دقت او در دقایق زندگی ایشان در آثار مختلف و نیز بهرهگیری فراوانش از احادیث، نشان از این است که همواره میکوشیده رخ در رخ گفتوگویی را با پیامبر(ص) برقرار داشته باشد و همواره در معرض الهامات نبوی باشد. در واقع حیات پیامبر(ص) حیات مولوی را شکل بخشیده است.
او در ادامه با استناد به غزلی از مولوی، شباهتهای مثنوی به قرآن (به زعم مولوی) را تشریح و اظهار کرد: ...«گفتی که تو در میان نباشی/ آن گفت تو هست عین قرآن». در این بیت نکتهای ظریف وجود دارد که دریافت آن را مدیون دکتر پورنامداریان هستیم؛ معمولاً در معنی آن واژهی «گفتی» به گویندهای ارجاع دارد؛ در اینصورت معنی مشخصی از بیت برنمیآید؛ اما مولوی بر اصل مهم بیخویشانه و ناهوشیار سخن گفتن تاکید دارد؛ در این بیت «گفت» مصدر مرخم است به معنی «گفتن». بر این اساس او مدعی است که پیامبر(ص) در بیخویشی سخن میگفته است. اعراب پیامبر(ص) را مجنون میخواندند؛ به معنی کسی که جن بر او غالب میشود؛ اما مولوی بر این رأی است که پیامبر(ص) پریزده و جنزده نبود؛ بلکه خدازده بود؛ یعنی در لحظات وحی شور و جذبه قدسی بر او حکومت میکرد. بیت بعدی معنی بیت یادشده را کامل میکند: «کاری که کنی تو در میان نی/ آن کردهی حق بود، یقین دان».
اسفندیار تاکید کرد: مولوی در این غزل به زیبایی میگوید اگر کسی در ناهوشیاری قدسی سخن بگوید گفتههای او وحیآمیز و مانند قرآن است. این معنا در داستان مستیهای بایزید و سبحانی گفتن (مثنوی) نیز به خوبی بازگو شده است. مولانا دربارهی قرآن تعلیم دیگری نیز به ما داده است؛ از نظر وی قرآن زندگینامهی پیامبران است و اگر کسی میخواهد با ایشان همگام شود باید با قرآن انس بگیرد؛ چون از نظر بسیاری عرفا انبیا مراتب مختلف کمال آدمی هستند و آنچه در قرآن آمده وجوه مختلف وجود آدمی است؛ آدمی گاه در مقام یوسف(ع) است، گاه در مقام فرعون و گاه در مقام موسی(ع)؛ قصهی لطیف خداوند بازگوی داستان روح آنان است. از نظر مولوی حیات جاودانه میسر نمیشود مگر اینکه انسان (که قبل از سلوک و تولد دوباره مردهای بیش نیست) به زندهای متصل شود. از نگاه عارفان تا قرآن خوانده نشود یک کتاب مرده است.
باید در قرآن گریخت
وی ادامه داد: این مدعا از نام قرآن نیز برمیآید؛ وقتی قرآن خوانده شود، کلمات رستاخیز مییابند و زنده میشوند؛ به تعبیر ظریف عارفانه قرآن را چنان بخوان که گویی بر تو نازل میشود؛ قرآن کتاب تاریخی نیست؛ انفسی است. از نظر مولانا باید در قرآن گریخت تا با روان انبیا آمیخت؛ چراکه تا این آمیزش صورت نگیرد احیا هم ممکن نمیشود. از نظر مولوی قرآن جاودان است، چون متصل به معدن زندگی و حیات است. بر این اساس، از نظر مولوی خداوند ابدیت دین پیامبر(ص) را ضمانت کرده است.
اسفندیار شرح و تبیین نکتهای دیگر در باب شباهت قرآن و مثنوی را ضروری دانست و تصریح کرد: روزی مولوی دید یکی از یارانش مثنوی را در وضعیتی قرار داده است که در شان آن نیست؛ به او هشدار داد: با این کتاب محترمانه برخورد کن چراکه عالمگیر خواهد شد. از آنجاکه در ضمیر مولوی مثنوی کتابی الهامی است، پرتو قرآن بر آن زده و تقریر دیگری از عالم قدس است، جاودان است و جایگاه بسیار بلندی دارد. مولوی در اینجا از حرف و حدیث یاوهگویانی برمیآشوبد که مثنوی را تحقیر میکردند. شباهت بین مثنوی و قرآن که مولوی بر آن تاکید دارد در ابیات بسیاری از وی دیده میشود. او در پارهای از آنها طاعنان به مثنوی را با توهینکنندگان به قرآن مقایسه میکند؛ این به آن معنا نیست که قرآن و مثنوی را در یک پایگاه و جایگاه بنشاند؛ اما جنس کلام این دو سخن را شبیه میداند؛ هر دو سخن بیخویشانه و حاصل غلبهی جذبههای عالم قدس هستند.
او در ادامه مولانا را پرسخن خواند و از اینروی اختیار تخلص «خموش» از جانب وی را عجیب دانست و در اینباره اظهار کرد: این نکته نیز بر شباهت بین قرآن و مثنوی تاکید دارد. میدانیم بسیاری از آیات قرآن با واژهی «قل» آغاز میشوند؛ اما مولوی میگوید: «متصل چون شد دلت با آن عدن/ هین بگو مهراس از خالی شدن/ امر قل زین آمدش کای راستین/ کم نخواهد شد بگو دریاست این»؛ وقتی به آن دریا متصل شدی بیواهمه از اینکه کلامت تمام شود، بگو؛ سخنت تمام نمیشود. «قل» در این بیت جوشیدن و قل قل کردن را نیز تداعی میکند؛ مولانا هم در بسیاری از بخشهای مثنوی و دیوان کبیر تنها ناظر و شاهد این جوشش است؛ کاملاً میتوان دریافت او دخل و تصرف اندکی در کلام دارد.
اسفندیار افزود: میتوان مثلثی را تصور کرد که در رأس آن پیامبر(ص) قرار دارد و در دو گوشهی دیگرش شمس و مولانا؛ در واقع سه محمد در سه گوشهی آن قرار دارند؛ میتوان در بسیاری از جایهای مثنوی و بهویژه غزلیات شمس طرحی ظریف از این مثلث دید. از نظر مولوی پیامبر(ص) تفسیر والضحی است؛ از آنسوی میدانیم شمس تبریزی هم خورشید حیات مولوی است؛ او از یک سوی روی در شمس دارد و از سویی روی در پیامبر(ص)؛ پس به درستی میگوید من رسول آفتابم.
وی غزلهایی را در تأیید این معنا خواند و ادامه داد: در نگاه مولوی هیچکس در جایی نیست که پیامبر ایستاده است؛ بنابراین اگر در ابیاتی میگوید شمس مونس پیامبر است یعنی مقام و رتبهای بسیار بلند برای او قائل میشود. از نظر وی تنها شمس واقف اسرار رسول(ص) است. مولوی ابیات بسیاری در شرح جایگاه شمس در ارتباط با پیامبر(ص) سروده است؛ اما باید دریافت او خود در کجا روی در روی پیامبر میایستد. مولوی در یکی از ترجیعبندها بسیار شطحآلود سخن میگوید؛ در آنجا احساس یگانگی و همذاتپنداری با حضرت رسول(ص) میکند؛ این احساس نتیجهی طبیعی عشق زایدالوصف انسان به چیزی است؛ مولوی میگوید: سلطان سلاطینم، هم آنم و هم اینم/ من خازن سلطانم، پرگوهرم و مرجان/ پهلوی شهنشاهم، هم بنده و هم شاهم/ جبریل کجا گنجد آنجا که من و یزدان/ تو حلق همی دری از خوردن خون خلق/ ور دلق همی پوشی، مانند سگ عریان/ در آخور آن گاوان، آخر چه کنی مسکن/ مسکین شو و قربان شو، در طوی چنان خاقان/ احمد چو مرا بیند، رخ زرد چنین سرمست/ او دست مرا بوسد، من پای ورا پیوست.
اسفندیار به نمونههای دیگری از این دست اشاره کرد و گفت: باید دریافت همذاتپنداری مولوی با پیامبر(ص) و از سویی تاکید وی بر شباهت مثنوی و قرآن در پی رویارویی او با کدام عناصر زندگی پیامبر(ص) صورت یافتهاند. مولوی بیشتر از تمام بخشهای زندگی پیامبر(ص) به ماجرای معراج شیفته است؛ بهویژه در غزلیات شمس به این مساله اشاره میکند؛ شمس نیز رویکردی اینگونه دارد. همچنین مولوی به هجرت زمینی پیامبر(ص) از مکه به مدینه توجه و دلبستگی دارد؛ او در پی آن به اهمیت هجرت در زندگی بشر اشاره کرده است. او با الهام از شمس مریدان پیامبر(ص) را به سفری آسمانی دعوت میکند.
او در انتها غزلیاتی در تأیید این معانی خواند و افزود: از نظر مولوی پیامبر(ص) هوش این عالم و کشتیبان آن است. او در وصف پیامبر(ص) میگوید او قیامت است؛ چون زادهی ثانی است. از حضرت عیسی(ع) نقل است کسی که دو بار به دنیا نیاید به ملکوت خداوند وارد نمیشود. دو بار به دنیا آمدن آن روی سکهی دو بار مردن است؛ همان تعبیر که در حدیث نبوی «موتوا قبل ان تموتوا» نهفته است. اگر کسی دو بار بمیرد و به تعبیر مولوی زاده ثانی باشد خود قیامت است. قیامت یعنی تجسم باطن انسان کامل؛ قیامت زمانی است که همهچیز با معیار وجود میزان کامل سنجیده میشود و میزان کامل، کسی جز ولی مطلق خداوند نیست.
انتهای پیام
نظرات