هوا رو به تاریکی میرود، خستگی پاهایم را به خوبی حس میکنم، اما برای همپایی با "زینب" و "آیه" همچنان ادامه میدهم.
از بچههای روستاهای اطراف نجف هستند که همراه خانوادههاشان روزهای مانده به اربعین را برای خدمت به زوار اینجا میآیند. سن و سالی ندارند، اما همپای بزرگترها به زوار خدمت میکنند و حالا با ذوق و شوق کودکانهای که دارند در مسیر همراهمان شدهاند تا در موکب (هیات) آنها مستقر شویم.
کمی جلوتر به موکبشان میرسیم، اما هنوز تا تاریکی کامل شب باید راه برویم، برای همین از آنها جدا میشویم و به مسیر ادامه میدهیم...
خورشید حالا کامل غروب کرده و ابرهای تیره آسمان را تیرهتر از آنچه هست میکنند و نم نم باران کم کم به صورتمان میخورد. حالا به ناچار هم شده باید در موکبی اسکان کنیم... کمی جلوتر مردی با دشداشهای (لباس بلند مردان عرب) که به تن دارد در کنار موکبش منتظر زائران است و با حرکت دست و گفتن چند کلمه عربی که فقط "زائر"ش را متوجه میشویم به داخل دعوتتمان میکند.
داخل موکب که میرویم گروههای مختلف از زائران کشورهای دیگر هم هستند، برخیهاشان هم عربهای عراق هستند که از شهرهای مختلف در مسیر پیاده روی کربلا آمدهاند. بوی نان محلی داغ همه جای خانه پیچیده. به محض نشستن زنی با لباسهای عربی سینی آب و غذا را که کنار آنها چند تکه نان محلی داغ گذاشته برایمان میآورد...
حرفهایش را متوجه نمیشویم، اما با لبخند و نگاه گرمش سینی غذا را تعارف میکند و سریع به آشپزخانه میرود و کنار تنوری همراه زنان دیگر مشغول پخت نان میشود... ذق ذق پاها امانمان را بریده اما دردی که دارد به پایان شیرین این سفر میارزد. پاهایم را زیر شیر آب گرمی که در حیاط خانه است میگیرم و سرم را که بلند میکنم دختر خانواده را کنارم می بینم که حوله به دست با لبخندی کنارم ایستاده.
عشقشان برای خدمت به زوار باور نکردنی است... و من فقط میتوانم با یک کلمه "شکرا" از این همه محبت او و خانواده اش تشکر کنم...
بیابان، شبهای سردی دارد و موقع خواب با انداختن دو پتو روی هم باز هم سرما را حس میکنی... چشمانمان از خواب روی هم میرود که ذق و ذق پاها و سرمایی که در تنمان میدود و مجبورمان میکند تمام مدت زیر پتو بمانیم گاه گاهی بیخوابمان میکند... اذان صبح که میدهند، همه در موکب بیدارند و بعد از اقامه نماز صبح، زنهایی که تا نیمههای شب نان پخت میکردند حالا دوباره سینی به دست به اتاقهای خانه میروند و صبحانه زوار را میدهند.
باید سریع بار را جمع کنیم و به مسیر ادامه دهیم... بیرون موکب هوا هنوز سرد است و بارانی که دیشب باریده کل مسیر را که بیشتر قسمت هایش خاکی است، حسابی گل آلوده کرده... زوار گروه گروه از موکبها بیرون میآیند و حرکت دوباره آغاز میشود، اما این بار گلآلود شدن مسیر حرکت را قدری دشوار کرده ...
عمودهایی که به همراه شماره در مسیر گذاشتهاند انگیزه را برای حرکت بیشتر میکند و من سعی می کنم دیر به دیر نگاهشان کنم تا شاید زودتر عددهاشان جلو برود...
ساعتی راه میرویم و دوباره خسته مقابل صندلیهایی که جلوی هر موکب گذاشتهاند مینشینیم و صاحبان موکب با انواع خوراکیها از ما پذیرایی میکنند.
وسط همه خوراکیها، چای موکبها هیچ رقمه به مذاق ایرانیها خوش نمیآید. استکانهای چای غلیظی که از تیرگی رنگ آنها بیشتر به قهوه میماند تا چایی و حتما هم باید همراه شکر نوشید، زیرا قندی وجود ندارد...
برای همین ایرانیهایی که به موکب میرسند موقع ریختن چای، دست و پا شکسته به صاحب موکب میگویند که "چای قلیل و ماء کثیرة!" و صاحب موکب هم که از این طرز حرف زدن خندهاش میگیرد لبخندی میزند و بیشتر استکان چای را آب جوش میریزد تا کمی رنگ چای ایرانی به خود بگیرد....
کنار پذیرایی که موکبها از زائران در تمام طول مسیر میکنند گاهی در مسیر خودروهایی هم کنار پایت توقف میکنند و با گفتن یک کلمه "زائر" خوراکیهایی را که همراه دارند تعارف میکنند و با خواهش از تو میخواهند که آنها را برداری...
...خورشید حالا کاملا بالا آمده و گرمی نورش بعد از سردی صبح حسابی میچسبد و کلی خستگی را از تنمان بیرون میکند.
شماره عمودها را نگاه میکنم به عدد 600 رسیدهاند و این یعنی کمی دیگر که برویم نصف مسیر راه را آمدهایم...
سرسبزی نخلستانی در دوردست، توجهمان را جلب میکند. وارد که میشویم نخلها تا کمر قرمز رنگ شدهاند و داخل نخلستان را چمن پوشانده و صندلیهایی هم دور تا دور برای زوار قرار داده شده... بودن در فضای سرسبز نخلستان برای ما که بعد از چند روز از ورود به کشور عراق در تمام طول مسیر فقط بیابان دیدهایم بسیار دلچسب است و ترجیح میدهیم استراحتمان را قدری در محل نخلستان طولانی کنیم...
پیادهروی همچنان ادامه دارد و با نزدیک شدن اذان ظهر به مسجدی در مسیر میرسیم و خسته و با همان لباسهای گل آلوده در اتاقی که در کنار مسجد برای استراحت زوار در نظر گرفته شده اقامت میکنیم، راه را یکسره طی کردهایم و آنقدر خستهایم که کسی میل ندارد از سینی غذایی که آوردهاند چیزی بخورد.
نماز ظهر را میخوانیم و به مسیر ادامه میدهیم، اما برخی همسفران دیگر بریدهاند و ناچار کنار جاده میرویم و سوار خودروی وَنی میشویم که بیشتر مسافرانش زواری هستند که دیگر توان پیاده راه رفتن ندارند. شماره عمودها حالا با سرعت بیشتری میگذرد و ناباوریمان از رسیدن به کربلا را بیشتر و بیشتر میکند...
200 عمودی را میرویم که کنار جاده دو مرد مسافر که از فرط خستگی کنار جاده نشسته و پاهایشان را دراز کردهاند برای خودروی ما دست تکان میدهند. راننده کنارشان میایستد و با کمک دو نفر دیگر آن دو مرد که توان ایستادن روی پاهاشان را هم ندارند سوار خودرو میشوند.
نزدیکیهای کربلا ترافیک جاده شلوغ است و راننده به ناچار به خاکی کنار جاده میزند، خاکیهایی که هنوز گلی هستند و حرکت را برای خودروی ما دشوار میکنند.
خودرو تکانهای زیادی در دست اندازهای جاده خاکی میخورد و چند باری هم لیزخوردن تایرها خودرو را تا آستانه چپ کردن میبرد که با بلند شدن ذکر یا حسین و یا ابوالفضل مسافران، راننده تمام توانش را برای کنترل خودرو بکار میگیرد و به هر سختی است خودرو را به مسیر برمیگرداند. هرچه به شهر کربلا نزدیکتر میشویم سرهای مسافران بالا میرود و در اوج ناباوری با چشمانی خیس از اشک به دنبال ردی از حرم میگردند...
وارد کربلا میشویم. از خودرو که پیاده میشویم کنار خیابان منتظر مردی میمانیم که قرار است ما را به زائرسرا ببرد. در همین زمان نیروهای سبزپوشی که کوچه و خیابانهای کربلا را جارو میزنند با آرم شهرداری تهران بر پشت لباسهاشان توجهمان را جلب میکند، نزدیکتر که میآیند هم کلاممان میشوند...
"هرسال به عشق اباعبدالله از طرف شهرداری تهران به کربلا میآییم" این را یکی از آنها با شوقی که بیشتر از کلامش در چشمانش نمایان است میگوید و کلی هم از ما سوال میپرسد که از کدام شهر ایران آمدهایم. پیاده آمدهایم یا سواره و چند روز میخواهیم در کربلا بمانیم...
با لباسهایمان که حالا گِلهای رویش خشک شده و با پاهایی که از شدت درد نای حتی یک قدم راه رفتن هم ندارد به زائرسرایی که در نزدیکیهای حرم است میرویم.
گرد راه را از تن پاک میکنیم و شب راهی حرم میشویم. پیرمرد عربی که در همسایگی زائرسراست برای اینکه در کوچههای کربلا و در این تاریکی شب تنها نمانیم گروهمان را تا حرم همراهی میکند و خیلی سعی میکند با حرکت دست و گفتن برخی کلمات فارسی با ما صحبت کند که هیچکدام متوجه نمیشویم و این وسط فقط با لبخندی و تکرار کلمه "شکرا" سعی میکنیم به او بفهمانیم که تا حدی حرفهایش را متوجه میشویم.
ورودی بازار نزدیک حرم گشتهای ایست و بازرسی هستند و همه از زن و مرد باید بازرسی شوند، اولین ایست و بازرسی را که رد میکنیم چند قدم نرفته به دومین ایست بازرسی میرسیم.
کم کم از این همه ایست بازرسی و وجود نظامیانی که در فواصل مختلف راه هستند نگران میشویم که یکی از عربهایی که خوب فارسی حرف میزند در محل ایست بازرسی با دیدن نگرانیمان میگوید که این ایست و بازرسیها عادی است و هرچه به اربعین نزدیکتر شویم برای حفظ جان زائران بیشتر هم میشود.
به ایست و بازرسی سوم در وسط بازار میرسیم که ناگهان گوشهای از حرم طلایی رنگ نگاهمان را به خود جذب میکند و ناباورانه چشم به حرمی میدوزیم که مدتها آرزویش را داشتیم و اولین حرمی که در مقابل خود میبینیم حرم حضرت ابوالفضل(ع) است...
پارچهی سفید رنگی که بخشهایی از آن پاره شده در ورودی حرم نصب شده، وارد که میشوی از ورودی حرم تا ضریح اصلی فاصلهای نیست، حرم خلوت است و هنوز خیل زائران اربعین از راه نرسیدهاند... در ورودی ضریح اصلی پارچه کلفت مشکی رنگی آویزان است که سخت است کنار زدن آن و دیدن ضریح مطهر...
برخی ورودی ضریح که میرسند قبل از آنکه پرده را کنار بزنند و وارد ضریح اصلی شوند مدتی مکث میکنند و با چشمانی گریان فقط مدتها به پارچه سیاه رنگ خیره میمانند. بعضیها هم خود را روی زمین میاندازند و آرام آرام با گریه و خواندن نوحههایی که بیشترشان عربی است با حرکت روی دست و پا خود را به ضریح میرسانند...
حال و هوای بین الحرمین را بارها از زبان افراد مختلف شنیده بودم، اما باید بین الحرمین باشی تا حال و هوایش را بفهمی. تمام سطح بین الحرمین سنگ فرش است و لامپهای دو طرف مسیر، نور قرمزرنگی به آن دادهاند... برخی بر طبل میکوبند، برخی سنج میزنند، برخی سینه زنی و برخی فقط نوحهخوانی میکنند. جای جای بین الحرمین آدمهایی که تمامشان سیاه پوشیدهاند دور هم حلقه زدهاند و هر گروهی با زبان خودش برای امامشان عزاداری میکنند...
نزدیک حرم ابوالفضل (ع) در بین الحرمین گروهی ایرانی هستند که دور هم حلقه زدهاند و یکی در وسط برایشان نوحهخوانی میکند. اسم امام رضا(ع) را که میبرند حال و هوای مشهد میکنیم و قدری کنارشان میمانیم... همهشان از خراسان آمدهاند و میگویند چقدر از امام رضا(ع) برات کربلا خواستهاند و اینکه بتوانند ایام محرم را در بین الحرمین عزاداری کنند...
از آنها جدا میشویم و سمت حرم امام حسین(ع) میرویم. حال و هوای این حرم را با هیچ کلمه و جملهای نمیتوان توصیف کرد، مخصوصا زمانی که چشمت به گنبد و پرچم سیاه روی آن میافتد... حرم صحن و سرای آنچنانی ندارد و تنها حیاط کوچک فرششدهای فاصله تو از ورودی حرم تا ضریح است...
کفشها را به کفش داری میدهیم و وارد حرم میشویم. ورودی حرم سراشیبی است که با موکت قرمز رنگی پوشانده شده، پایین میرویم و یکی از همراهانمان میگوید" متوجه شدید این سراشیبی چیست؟!"... فهمیدن اینکه وارد گودال قتلگاه میشویم همه همراهان را همانجا ورودی حرم زمین گیر میکند...
تمام ضریحهای مطهر امام و امام زادگانی که در ایران دیده بودم همگی نور سبزرنگی داشتند، اما این ضریح با نور سرخ رنگی که دارد متفاوت از همه آنها است و عجیب با دیدنش تمام سختیهای سفر که هیچ، تمام غمهای دلت یکباره در سرخی نورش از بین میرود و غم بزرگی که سنگینیاش با هیچ کلمهای قابل توصیف نیست جای همه آنها را میگیرد...
میله گذاشتهاند و تو باید در کنار همه صبری که در مسیر آمدن این سفر کردهای باز هم در صف انتظار بمانی تا بتوانی ضریح مطهر را برای چند لحظهای لمس کنی و باورت شود سفری که آمدهای خواب و رویا نیست...
شب را تا صبح در حرم میمانیم، صبح که راهی زائرسرا میشویم، در بین الحرمین میفهمیم که اینجا هم مثل حرم امام رضا(ع)، حرم حضرت ابوالفضل(ع) پذیرای زائران است و با دادن پاسپورت، فیش غذای حرم میدهند. ظهر مهمان سفره حضرت ابوالفضل(ع) میشویم و بعد از صرف نهار همگی راهی بازار کربلا میشویم...
بازار کربلا یک جورهایی شبیه بازارهای سنتی خودمان است و همه چیز تویش پیدا میشود، اما تقریبا همه چیز از نوع بیکیفیت آن... رفتار مردمان کربلا با ایرانیها خوب است و خیلیها سعی کردهاند ولو چند کلمهای فارسی یاد بگیرند که بیشترش "بفرمایید" و "خوش آمدید" است.
بیشتر مغازههای اطراف حرم مشابه آنچه در قم و مشهد است فقط مهر و تسبیح و جانماز و سجاده و چیزهایی که بشود سوغاتی برد، میفروشند. از کنار چند مغازه که رد میشویم، مردی که با لباس مصری با کلاه قرمز و دستمال سبزی که دور سرش بسته و جلو مغازهاش ایستاده توجهمان را جلب میکند، او هم که متوجه شده ما ایرانی هستیم چند قدمی سمت ما میآید...
خوب فارسی حرف میزند و میپرسد که اهل کجا هستیم؟ اسم "کرمانشاه" را که میبریم گل از گلش میشکفد و از ما می پرسد که "آیت الله نجومی" را میشناسیم؟ میگوید بارها در کرمانشاه خدمت ایشان رسیده و به او و خانوادهاش خیلی ارادت دارد، بعد هم یکی یک تسبیح به ما میدهد و می گوید تسبیح "ام البنین" است و حاجت میدهد...
مدتی که هم کلامش میشویم از رهگذرانی که از مقابل مغازه رد میشوند و با او سلام علیک میکنند متوجه میشویم اسمش "سید دانیال" است و مردم این بازار ارادت خاصی به او دارند. وقت رفتن از مغازه صدایش را آرام میکند و میگوید من هنوز سوغاتی ندادم... بعد هم چند بسته دستمال سبز با یک نگین عقیق و روسری آبی رنگ به ما میدهد و میگوید دستمال را باز کنید لای آن خاک اصلی کربلاست...
چند روزی در کربلا میمانیم و بدترین روز آخرین روزی است که باید کربلا را ترک کنیم. روز جمعه است، دستههای زنجیر زنی اطراف حرم به راه افتادهاند و عجیب یاد روزهای تاسوعا و عاشورای ایران میافتی، با این تفاوت که اینبار کنار حرم هستی و این عزاداریها را میبینی...
حرم نسبت به روزهای قبل خیلی شلوغتر شده و ساعتی طول میکشد تا از بین الحرمین خود را به ضریح اصلی برسانی و سخت است دل کندن از بین الحرمین و این ضریح...حال و هوای این سفر را هیچ کس نمیتواند در قالب کلمات روی زبان بیاورد و یا بنویسد و در آخر اینکه کربلا را فقط باید رفت و دید و فهمید...
گزارش از محبوبه علی آقایی، خبرنگار ایسنای منطقه کرمانشاه
انتهای پیام
نظرات