فایدهای ندارد که به تاریکی لعنت کنیم، بهتر است که شمعی روشن کنیم.
«زنده یاد محمد بهمنبیگی»
این اردیبهشت، پنج بهار از کوچ ابدی استاد محمد بهمنبیگی می گذرد. دانشی مردی خستگی ناپذیر از بخارای ایل که به خوبی دریافته بود «کلید مشکلات عشایر در لابهلای الفبا است»، هم از اینرو با توسعه آموزش عشایری، مردم را به قیامی مقدّس دعوت کرد: قیام برای باسواد کردن ایلات.
به گزارش خبرنگار علمی ایسنا، «استاد بهمنبیگی که خود پرورده درد و رنج بود به خوبی میدانست که کسی آستین بالا نخواهد زد و دولتمردان را نیز در سر، سودای تعلیم و تربیت و پروراندن استعدادهای افراد ایلیاتی نیست؛ از اینرو دست به کار شد. تصمیم گرفت به جای چوب شبانی، قلم در دست کودکان عشایری نهد و خواندن و نوشتن را به طریق خاصّ خود به میان عشایر بَرَد تا جهل و بیسوادی را ریشهکن کند. شاید خود نیز در آن زمان بر این باور نبود که قدمی که برداشته است چگونه به بار خواهد نشست امّا مصمّم بود و با تمام توان در این عرصه قدم گذاشت.
بهمن بیگی با تشکیل کلاسهای عشایری و تربیت معلّمان مؤمن و متعهّد برای تدریس، ایجاد کتابخانههای سیّار، دانش را به میان عشایر بُرد و از کودکان محروم، آیندهسازانی بصیر و مطّلع ساخت. استاد، چون بنده عاشقی، شب و روز را به هم میدوخت تا بر تعداد مدارس عشایری افزوده شود، معلّم تربیت کند، از کمکهای مالی دولتی و غیردولتی بهرهمند شود تا کودکان مستعد امّا ستمکشیده، از حقّ مسلّم خود که تحصیل و تربیت بود، محروم نشوند.
استاد بهمنبیگی در حالی که به راحتی میتوانست به پستهای مهم دولتی دست یابد پشت به همه چیز کرد، احساس درد و وظیفه در قبال هموطنان و همعشیرههای خود، او را به دامان طبیعت کشاند، زندگیِ شهری را به شهرنشینان واگذاشت، با غم و شادی و با رنج و محنتِ مردانِ خانهبهدوشی که مدام در حرکت بودند، ساخت و بیست و شش سال از عمر خود را صرف تعلیم و تربیت بچّههای عشایری کرد.»
آمارها به روشنی از موفقیت چشمگیر استاد بهمن بیگی در مسیر اعتلای علمی و تحصیلی فرزندان عشایر حکایت دارد آن جا که می بینیم مثلا در سال تحصیلی 1351 - 52 از تعداد 36 نفر قبولی دیپلم خردادماه مدارس عشایری، 34 نفر وارد دانشگاه شدند یا در سال 55-1354 که تمامی 88 نفر قبولشدگان در مقطع دیپلم وارد دانشگاههای کشور شدند یا در سال 56-1355 که از تعداد 85 نفر دانشآموز دیپلم تعداد 84 نفر در رشتههای مختلف دانشگاهی مشغول تحصیل شدند.
محمد بهمنبیگی در سال 1299 شمسی، در ایل قشقایی در خانواده محمودخان کلانتر از تیره بهمنبیگلو، طایفه عمله قشقایی چشم به جهان گشود. چادری بین لار و فیروزآباد محل تولد او بود. سال های کودکی را در فاصله بین لارستان (قشلاق) و سمیرم (ییلاق) گذراند. منشی خانواده اش (میرزا جواد) به او سواد آموخت. در سال 1309، ایل قشقایی علیه حکومت وقت طغیان میکند. نتیجه آن، تبعید پدر در سال 1310 به تهران و به دنبال آن تبعید مادر و فرزندش، محمد در سال 1311 است.
در مدرسه علمیه تهران مشغول به تحصیل شد. دبیرستان را در رشته ریاضی - علمی شروع کرد و در رشته ادبی به پایان رساند. مشکلات سیاسی او را مجبور کرد دبیرستان را ابتدا در تهران شروع کند و در شیراز ادامه دهد و در آخر هم از دارالفنون تهران دیپلم بگیرد. در سال 1318 وارد دانشگاه تهران شد و در سال 1321 در رشته حقوق فارغ التحصیل شد.
استاد در کتاب «بخارای من، ایل من»، سالهای سخت تحصیل خود را اینگونه روایت میکند: «من در یک چادر سیاه به دنیا آمدم. زندگانی را در چادر با تیر تفنگ و شیهه اسب آغاز کردم. تا ده سالگی حتی یک شب هم در شهر و خانه شهری به سر نبردم... زمانی که پدر و مادرم را به تهران تبعید کردند، تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود، من بودم. نمیدانستم که فشنگ مشقی و تفنگم را میگیرند و قلم به دستم میدهند... پدرم مرد مهمی نبود. اشتباهآ تبعید شد... و دوران تبعیدمان بسیار سخت گذشت... چیزی نمانده بود که در کوچهها راه بیفتیم و گدایی کنیم. مأموران شهربانی مراقب بودند که گدایی هم نکنیم... به کتاب و مدرسه دلبستگی داشتم. دو کلاس یکی میکردم. شاگرد اوّل میشدم. تبعیدیها، مأموران شهربانی و آشنایان کوچه و خیابان به پدرم تبریک میگفتند و از آینده درخشانم برایش خیالها میبافتند. سرانجام تصدیق گرفتم.
یکی از آن تصدیقهای پررنگ و رونق روز. تبعیدیها، مأموران شهربانی، کاسبهای کوچه، دورهگردها، پیازفروشها، ذرّتبلالیها و کهنهخرها همه به دیدار تصدیقم آمدند. من شرم میکردم و خجالت میکشیدم.
پدرم از شور و شوق اشک به چشم آورد. در مراجعت به خانه دیگر راه نمیرفت، پرواز میکرد... ملامتم میکردند که با این تصدیق گرانقدر، چرا در ایل ماندهای و چرا عمر را به بطالت میگذرانی؟ تو تصدیق داری و باید مانند مرغکی در قفس در زوایای تاریک یکی از ادارات بمانی و بپوسی و به مقامات عالیه برسی. در پایتخت به تکاپو افتادم و با دانشنامه حقوق قضایی به سراغ دادگستری رفتم تا قاضی شوم و درخت بیداد را از بیخ و بن براندازم. دلم گرفت و از ترقّی عدلیّه چشم پوشیدم. در ایل چادر داشتم، در شهر خانه نداشتم. در ایل اسب سواری داشتم، در شهر ماشین نداشتم. در ایل حرمت و آسایش و کس و کار داشتم، در شهر آرام و قرار و غمخوار و اندوهگسار نداشتم. نامهای از برادرم رسید. بوی جوی مولیان مدهوشم کرد. ترقّی را رها کردم. تهران را پشت سر گذاشتم و به سوی بخارا بال و پر گشودم. بخارای من ایل من بود».
او به ایل بازگشت و بعد از مدتی آهنگ سفر به آمریکا کرد. پس از چندی، حال و هوای ایل، او را به طبیعت فارس بازگرداند. در سال 1324 کتاب «عرف و عادت در عشایر فارس» را منتشر کرد و شش سال بعد، نخستین مدرسه عشایری را برای بستگان خود در سایه چادر مهمانی سنتیشان بر پا داشت. از این کار تجربه اندوخت برای طرحی که در مرحله اول، آموزش و پرورش آن را رد کرد.
طرح آموزش عشایر را اما مدیر اصل چهار ترومن پسندید و سپس مشاور فرهنگی این هیات، آن را تایید کرد. توافق شد که چادر و لوازم آموزشی با اصل چهار باشد و معلمان و حقوقشان با بهمنبیگی. این تلاش ها در سال 1331 به تصویب برنامه سوادآموزی عشایر توسط وزارت آموزش و پرورش منجر شد و تا سال 1333 هشتاد و هفت مدرسهی عشایری در استان فارس شروع به کار کرد. او در سال 1336 با حمایت دکتر کریم فاطمی، اولین مرکز تربیت معلم عشایری را به نام «دانشسرای عشایری شیراز» بنیان نهاد.
«استاد همواره از ستم مضاعفی که بر دختران معصوم عشایری میرفت، رنج میبرد و بر آن بود که دختران را نیز زیر پوشش تعلیم و تربیت قرار دهد؛ و به همینمنظور تصمیم گرفت که با گسترش دانش در میان دختران، آنان را به حقوق خود آشنا سازد. اگرچه این امر در حال و هوای آن روزگار کار سخت و دشواری بود و تعصّبهای ایلی و عشیرهای کار را بر استاد دشوار کرده بود، امّا استاد مصمّم بود و چارهای جز این نداشت که در هر اجتماعی حاضر شود، از فواید دانش و سواد سخن گوید و با هرگونه تعصّب و خامی با صبوریِ تمام مبارزه کند. در اثر تلاش و کوشش، استاد سرانجام توانست در این مبارزه نیز موفق شود و دختران را نیز به دبستان بکشاند و به تربیت آنان همّت گمارد و
در سال 1343 بود که نخستین گروه از دختران عشایری وارد دانشسرای عشایری شدند.
در این سالها بهمنبیگی توانست تعداد انگشتشماری از دانشآموزان با استعداد اما کم بضاعت عشایری را به خانه خود بیاورد و مخارج زندگیشان را در مدت تحصیل دبیرستان تامین کند.
با تلاش و کوشش فراوان در سال 1346 توانست با دریافت بودجه از سازمان برنامه و بودجه و بانک کشاورزی اولین گروه 40 نفری از دانشآموزان ایلات و طوایف مختلف را پس از برگزاری کنکور و انجام مصاحبه به شیراز بیاورد تا به صورت شبانهروزی سرپرستی شده و به تحصیلات بعد از ابتدایی ادامه دهند. بهمنبیگی با استناد به توفیقها و نمرات این دانشآموزان در سال اول دبیرستان، توانست در سال 1347 ساختمان اولین دبیرستان مستقل شبانهروزی عشایری را در شیراز بسازد و در سال دوم 60 نفر را به این دبیرستان وارد کرده و هر سال بر تعداد آنان بیافزاید. در 1350، مرکز آموزش حرفهیی دختران (قالیبافی) را بنا نهاد و دو سال بعد، اولین مرکز آموزش حرفهیی پسران عشایر و سپس هنرستان صنعتی و موسسه تربیت مامای عشایر، فعالیت خود را آغاز کرد.
در همان سال بهمنبیگی نشان ویژه پیکار با بیسوادی (جایزه کروبسکایا) را از یونسکو دریافت کرد. در همین سالها موسسه روانشناسی دانشگاه تهران، آموزگاران عشایری را برتر از همتایان روستایی و سپاه دانش دانست و در سال 1356، بهمنبیگی با کمک یونیسف و کانون پرورشی کودکان و نوجوانان، کتابخانه های سیار و سپس فروشگاه های سیار را درمیان عشایر کوچرو راه اندازی کرد.
استاد بهمن بیگی پس از پیروزی انقلاب اسلامی بازنشسته شد و پس از ده سال خانهنشینی و سکوت به نوشتن کتاب روی آورد. حاصل این دوره از زندگی او انتشار چهار کتاب است: «بخارای من ایل من» 1368، «اگر قرهقاج نبود» 1374، «به اجاقت قسم» 1379 و «طلای شهامت» 1384.
محمد بهمنبیگی، معلم بزرگ ایل سرانجام در یازدهم اردیبهشت 1389 در شیراز چشم از جهان فانی فرو بست و با مشایعت پرشور هزار تن از شاگردان و دوستدارانش در بهشت زهرای عشایر در این شهر به خاک سپرده شد.
* این نوشتار، وامدار سایت رسمی استاد بهمن بیگی و نوشتار زیبای محمدرضا نصیری، قائم مقام انجمن آثار و مفاخر فرهنگی در یادنامه استاد است.
انتهای پیام
نظرات