«بیجا نیست اگر عباس آقازمانی (ابوشریف) را مرد رازآلود انقلاب اسلامی بدانیم. فراز و نشیبهای زندگی سیاسی او که ابوشریف را تا فرماندهی کل سپاه پاسداران بالا برد و تا مناطق محروم افغانستان و پاکستان کشاند، برای روایت نیاز به ساعتها مصاحبه دارد. گفتوگوی پیش رو در ماه رمضان 1390 در تهران انجام شده است و برای اولین بار منتشر میشود.»
به گزارش ایسنا، هفتهنامه «رمز عبور» با این مقدمه، گفتوگوی خود با ابوشریف را منتشر کرده که گزیده آن به نقل از سایت این هفتهنامه در پی میآید:
درباره دستگیری خود توسط ساواک توضیحاتی دادید. گویا شما با فریب ساواک در سال ۵۰ از کشور گریختید. در این مورد توضیح بفرمایید.
در آن زمان برای جلوگیری از تزاحم فعالیتهای ساواک و شهربانی و سایر نیروهای امنیتی، کمیتهای مشترک به نام کمیته ضد خرابکاری تشکیل شده بود. در مقابل آن، نیروهای سیاسی جهت هماهنگی عملیات و عدم تداخل، کمیتهای را ایجاد کرده بودند. این کمیته شامل حزبالله و سایر گروهها بود. در این جریانات، بسیاری از اعضای سازمان مجاهدین خلق با دامی که آن زمان برایشان گذاشته بودند، دستگیر شدند و با عملیات حزبالله، رئیس کمیته ضد خرابکاری به نام سرتیپ طاهری ترور شد.
این واقعه برای رژیم گران تمام شد و به دنبال دستگیری عاملان آن بودند. آن زمان من در زندان بودم و آنها به این نتیجه رسیدند که حزبالله عامل این عملیات بوده است. تصور میکردند که با آزادی من میتوانند دوستانی که با من در ارتباطند را دستگیر کنند. زمانی که من آزاد شدم، به همه پیغام دادم سراغ من نیایند زیرا تحت نظر هستم. نیروهای ساواک هر روز سراغ من میآمدند و از من پرسوجو میکردند؛ مخصوصا در مورد برادر خانمم که در حزبالله بود و در این ترور دست داشت. چند روز خانه ما و او محاصره بود ولی به نتیجهای نرسیدند. ناچار دوباره مرا به کمیته بردند و رئیس آنجا که از این موضوع بسیار عصبانی بود، داروهایی را که مصرف میکرد به من نشان داد و تهدیدهای بسیاری کرد ولی دوباره من را آزاد کردند. آن زمان احتمال نزدیک شدن محمد عباسی به خودم را که فراری بود میدادم و به همین خاطر تصمیم دیگری گرفتم.
روز بعد با تغییر قیافه و لباس و با داروی سیانور از تهران خودم را به اصفهان رساندم. بعد از آنجا به همراه تعدادی از دوستان که پیشنهاد دادند با آنها به بندرعباس بروم و از طریق قایق به دوبی فرار کنم، به سمت بندرعباس حرکت کردم. از آنجا قصد سوار شدن به قایق را داشتم ولی بندر پر از ساواکی بود. به همین خاطر شبانه پیاده از پلیس راه بندرعباس گذشتم. از آنجا با ماشینی باری به سمت کرمان حرکت کردم. در میانه راه در قهوهخانه سوار اتوبوس کرمان شدم و نزدیک غروب به کرمان رسیدم. شب را در همان ترمینال خوابیدم و فردا با تهیه بلیت زاهدان، به آنجا رسیدم. شب را در هتلی که یک افغان در آن کار میکرد روی تختی خوابیدم و قبل از اینکه رئیس هتل بیاید و مدارک بخواهد، پولی به او دادم و از آنجا رفتم.
روی نقشه از شمال شرقی زاهدان نزدیکترین راه به مرز پاکستان ۴۰ کیلومتر فاصله داشت که بعد از ۳۶ ساعت پیادهروی به آنجا رسیدم. از آنجا که مرز به شدت کنترل میشد، از راههای پر پیچ و خم کوهها با تشنگی بسیار دو روزی را گذراندم و به جاده اصلی برگشتم. متوجه شدم که از مرز عبور کردهام. کنار جاده سوار ماشین شدم. آن پاکستانی که حال مرا خراب دید سر و صورتم را شست ولی بنا به تجربه خود به من آب نداد تا چند کیلومتر بعد که چند نارنگی یافت و من با خوردن آنها نجات یافتم.
جناب عالی در اولین مجمع و جلسات حزب جمهوری اسلامی حضور یافتید؛ جلساتی که بسیاری از افراد مطرح سیاسی نیز نظیر قطبزاده، بنیصدر و ... که بعضا متضاد هم بودند، در آن شرکت داشتید. آیا از شما برای عضویت در حزب دعوت شده بود و اگر اینچنین بود چرا این دعوت را نپذیرفتید؟
ارتباط بنده با شهید بهشتی به مرکز تحقیقاتی که در محله ما بود برمیگشت. بعد از تشکیل سپاه، بنده در خدمت آقای موسوی اردبیلی درس کفایه را میخواندم. با آقای بهشتی هم در ارتباط بودم و در مورد حزب بحث میکردیم. مثلا از آنجایی که اختلافات پیش آمده بود و اشخاص مختلف مواضع و دیدگاههای متفاوتی داشتند روزی به شهید بهشتی گفتم شما مواضع حزب را مشخص کنید و بعد از آن افراد را جذب کنید. ایشان قبول کردند و بعد از چند وقتی به من گفتند بخشی از مواضع حزب آماده شده است و شما مطالعه کنید.
آن زمان من دائما در کردستان و سیستان و جاهای عملیاتی دیگر بودم ولی آقای منصوری و بجنوردی که از حزب ملل با آنها همراه بودم با توجه به حضور در تهران در جلسات حزب شرکت میکردند. زمانی که تهران بودم به حزب سر میزدم و با آقای بادامچیان که در زندان با وی آشنا شده بودم و سایر دوستان در مورد مسائل مختلف صحبت میکردم ولی هیچگاه برای عضویت در حزب جمهوری دعوت رسمی از من نشد. فقط یک بار آقای موسوی اردبیلی گفت که نام شما را برای حزب فرستادیم اما من پیگیر این موضوع نشدم و تمام رابطه ما با دوستان براساس همان روابط دوستانه قدیمی بود.
روابط شما با بنیصدر از چه زمانی آغاز شد؟ گویا این روابط به دوران حضور شما در اروپا باز میگردد؟
درست میگویید. زمانی که اروپا رفتم، در آنجا عربی و قرآن را در انجمنهای اسلامی آموزش میدادم. در آنجا شاخههایی از نهضت آزادی و جبهه ملی در انجمنهای اسلامی اروپا وجود داشتند و نشریاتی نیز از سوی اینها چاپ میشد. آقای بنیصدر نشریه «راه ما» را منتشر میکرد و شعار «راه ما، راه مصدق» را مطرح میکرد. من را از آنجا که با پاسپورت پاکستانی سفر کرده بودم در اروپا نمیشناختند و حتی به جلسات انجمنهای اسلامی دعوت هم نمیشدم اما در مقابل، بنیصدر بسیار شناختهشده بود و حتی این گروهها را رهبری نیز میکرد. من در یکی از همین جلسات با آقای بنیصدر آشنا شدم و اعتراض خود را نسبت به شعار این نشریه ابراز داشتم و گفتم شما به جای «راه ما، راه مصدق» بگویید «راه ما، راه محمد (ص)» زیرا ما مسلمان هستیم که او هم در ظاهر پذیرفت.
همچنین در آن زمان سازمان مجاهدین خلق کتابهایی به نام شناخت و اقتصاد منتشر کرده بود، بنیصدر به توصیه من همراه برخی دیگر، کتابهایی در این زمینه و در پاسخ به مجاهدین خلق نوشت.
البته واقعیت امر را میخواهم با روایتی از انجیل شرح دهم. نقل شده است که به حضرت مسیح اعتراض شد که چرا شما همیشه با فاحشهها و انسانهای بدکار نشست و برخاست میکنید؟ او در جواب گفت که چوپان با گله در حال حرکت در مسیر کاری ندارد بلکه به دنبال گوسالهای میرود که از گله جدا شده است تا گم نشود و گرگها او را نخورند. هدف من هم از اینکه با اینها نشست و برخاست میکردم همین بود، به امید اینکه آنها را هدایت کنم و به راه برگردانم. بنابراین نقش ما در هدایت بنیصدر و دیگران در اروپا بود. در حالی که همان زمان همه از بنیصدر حمایت میکردند زیرا او آخوندزاده و مورد تایید حوزه علمیه بود و از وجوهات شرعی استفاده میکرد، در حالی که او وجوهات را برای تبلیغ مصدق صرف میکرد ولی هیچکس از من که زندان رفته بودم و شعار اسلامی میدادم حمایتی نمیکرد. رابطه بین ما خوب نبود. زمانی هم که آقای رجایی کابینه خود را تشکیل داد برای انتخاب وزیر خارجه اختلافات بسیاری بین او و بنیصدر وجود داشت. شهید رجایی شش نفر را که من نیز جزو آنها بودم معرفی کرد ولی بنیصدر به هیچوجه قبول نکرد.
ماجرای انتخاب شما برای فرماندهی سپاه پاسداران چگونه بود؟
همانگونه که در آییننامه سپاه آمده بود باید بعد از شش ماه، شورای فرماندهی از طریق انتخابات مشخص شود. در فضای جدید برای اجرای امور اداری سپاه، پرسنلی شامل روابط عمومی، تدارکات و اطلاعات بود. پرسنلی سپاه توسط انجمن اسلامی دانشجویان خارج از کشور اداره میشد و با واحد عملیات سپاه در رقابت بودند. این رقابت از آنجا ایجاد شد که پرسنلی سپاه از نیروهای عملیات ایراد میگرفت. ولی پرسنلی سپاه بعد از شش ماه در نامهای از بنی صدر که فرمانده کل قوا بود خواست تا انتخابات سراسری برگزار نشود. این درخواست از آنرو بود که آنها معتقد بودند که برخی دارای هواداران بسیار هستند و با این انتخابات تبدیل به یک اسطوره خواهند شد و در صورت برگزاری انتخابات، حتما اینها انتخاب خواهند شد؛ لذا پیشنهاد دادند که خود شما عدهای از فرماندهان را انتخاب کنید و آنها فرمانده جدید را انتخاب کنند.
به همین خاطر بنیصدر روزی به فرماندهی سپاه آمد. در حالی که من در جبههها بودم، وی انتخابات را به شیوه خود برگزار کرد. در این انتخابات عدهای به جلالالدین فارسی و گروهی به دوزدوزانی و برخی هم به غرضی رأی دادند اما من بیشترین آرا را به دست آوردم و بدین ترتیب به عنوان فرمانده سپاه انتخاب شدم. اما بنیصدر در حکم خود اینگونه نوشت که من ابوشریف را به عنوان فرمانده سپاه انتخاب میکنم. بعد من از بنیصدر خواستم تا حکمی برای بنده با عنوان انتخاب من برای فرماندهی سپاه از طریق انتخابات بنویسد ولی نپذیرفت و گفت همان حکمی را که دادم کافی است.
بنابراین من به خدمت امام رفتم و عرض کردم که این حکم آقای بنیصدر، حکم ضعیف و سستی است و من نمیتوانم با این کار کنم زیرا برخی اختلافات بنیصدر با سایر مسئولان به سپاه هم کشیده خواهد شد. من گفتم اگر شما این حکم را تایید کنید من کار را ادامه میدهم و الا حکم را نمیپذیرم. امام حکم را تایید ولی امضای آن را به فردا موکول کردند. روز بعد قصد داشتم خدمت امام بروم تا حکم را امضا فرمایند اما حاج احمد آقا این اجازه را به من نداد. بدین ترتیب امام حکم را تایید نکردند و من هم استعفا دادم. پس از آن افراد مختلفی از جمله آقای دوزدوزانی انتخاب شدند ولی از آنجا که شورای فرماندهی سپاه کسی را برای رهبری جبههها نداشت، چارت سازمانی را تغییر داد و جای فرماندهی عملیات را پایین آورد و پرسنلی را ارتقاء بخشید و آیتالله خامنهای را به عنوان فرماندهی سپاه منصوب کردند. از من هم خواستند تا مسئول پاسخگویی به جبههها باشم که من قبول نکردم و بعد از سه ماه با معرفی من، مرتضی رضایی که فرمانده سپاه تهران بود با حکم بنیصدر و تایید امام فرمانده سپاه شد.
پس فرماندهی خود در آن دوره کوتاه را قبول ندارید؟
من فقط یک ماه از بنیصدر حکم گرفتم و به دنبال تایید امام بودم ولی آن را نپذیرفتم. به غیر از آن، باقی زمان را هم مسئولیتی نداشتم.
اما شما در استعفانامهتان علت استعفا را کارشکنیها و اختلافات اعلام کرده بودید.
کارشکنی آن بود که برخی از فرماندهان سپاه، بنیصدر را قبول نداشتند و من با حکم او فرمانده بودم. علاوه بر این در کل کشور هم اختلافات بسیاری بود. تا جایی که امام به بنیصدر، رجایی و برخی دیگر از سیاسیون دستور داد تا سخنرانی نکنند. شورایی هم برای نظارت بر آنها تعیین کردند. این اختلافات در درون سپاه تا جایی پیش رفت که حقوق پاسداران و بسیجیها را با تهمتهایی مثل مکتبی نبودن نمیدادند و عملیاتها را تضعیف میکردند.
شما در دورهای که بنیصدر به عنوان رئیسجمهور در کشور حضور داشت در مسائل سیاسی یا نظامی با وی اختلاف نظری داشتید؟
وقتی ایشان به عنوان رئیسجمهور معرفی شد ما در بسیاری مسائل اختلاف داشتیم. من همواره سعی کرده بودم که نظرات خودم را ابراز دارم و دیدگاههایم را به آقای بهشتی و منتظری و سایر افراد در مورد مسائل مختلف از جمله بگیر و ببندهایی که آن زمان صورت میگرفت و به انقلاب ضربه میزد ابراز داشته بودم. با آقای بنیصدر هم در مواردی دچار اختلاف نظر بودیم.
ممکن است کمی مصداقیتر بفرمایید؟
هر چند در حال حاضر نمیتوانم بهطور مفصل شرح دهم ولی بارها تاکید میکردم که اختلاف درون رژیم باعث تضعیف آن میشود. همچنین در انتخابات مجلس کشاکش بسیاری برای انتخاب نماینده تهران بود که عقیده داشتم باید مذهبیها با هم ائتلاف کنند تا چپیها و جبهه ملیها در انتخابات پیروز نشوند و در این راستا نمایندگان حزب جمهوری اسلامی و بنیصدر را به منزلم دعوت کردم تا به توافق برسند و متحد شوند که آقای شاهآبادی از جامعه روحانیت مبارز و آقای بادامچیان از طرف حزب جمهوری اسلامی آمده بودند.
همچنین در جلسات شورای عالی دفاع به عنوان نماینده آن شورا در جبهه غرب منصوب شده بودم و از آنجا که جنگ آغاز شده بود از من هم خواستند تا برای هماهنگی نیروهای بسیج و سپاه و ارتش در غرب کمک کنم. ما طرحهایی را داشتیم تا از غرب به بغداد نزدیک شویم که در جلسات شورای عالی دفاع مطرح میکردیم و در اولین عملیات هم که در غرب صورت گرفت ۲۰۰ نفر را اسیر کردیم اما عین لفظ آقای بنیصدر است که گفت: «شما میخواهید با این کارهایتان قهرمان باشید.»
بنده به عنوان کسی که هیچگاه با کسی رابطه حزبی نداشتم و قصدم این بود تا اجازه ندهم انقلاب ضربه بخورد با همه گروهها و اشخاص داخل نظام ارتباط داشتم تا اینها باهم درگیر نشوند و نظام تضعیف نشود.
پس دغدغه شما در آن زمان وحدت بوده است؟
بله، دقیقا.
شما مدتی هم به عنوان نماینده شورای عالی دفاع در غرب کشور بودید که آنجا هم به فاصله کوتاهی به هر صورت کنار رفتید یا کنار گذاشته شدید. آیا این موضوع با عزل بنیصدر ارتباطی داشت؟
در غرب کشور هم گروههای سیاسی مشغول فعالیت بودند. قبل از انقلاب گروههای چپ و راست همگی بر ضد شاه فعالیت میکردند و همه اینها معتقد بودند تا سرنگونی حکومت شاه باید با سایر گروهها متحد و همراه شوند و تاکتیک آنها چنین بود که در آن زمان با مسلمانان متحد میشویم تا شاه را فراری دهیم. متاسفانه این منطق بعد از انقلاب به دست گروههای سیاسی افتاد و به عنوان گروههای درون نظام شناخته میشدند ولی قصد داشتند به نوبت، باقی گروهها را سرنگون کنند و امور را خود به دست بگیرند. این کارها حتی به جبهههای جنگ نیز کشید که بنیصدر به همین خاطر به من رسما گفت که میخواهی با این کارهایت قهرمان شوی. حتی برخی از این گروههای سیاسی که نمیخواهم نام آنها را ببرم در سپاه هم نفوذ کردند و ایجاد مشکل کردند. از جمله این مشکلات، از آنجا که در غرب به موفقیتهایی رسیده بودیم قصد تضعیف آنجا را داشتند تا از این طریق بگویند ابوشریف کاری نمیکند. ما این موضوع را به آقای رجایی گفتیم و او دستور پرداخت مبلغی را برای حقوق بسیجیان داد. اما باز هم اختلافات بسیاری در کشور بود و این کشمکشها باعث کنار رفتن من شد.
برخی از فرماندهان از جمله شهید داود کریمی که معتقد به عملیات از سمت جبهه غرب بودند نیز از سپاه حذف شدند. آیا ماجرای شما نیز نظیر همان رویداد است؟
نه، موضوع شهید کریمی به این موضوع مربوط نیست. استعفای من به خاطر ندادن حقوق بسیجیان بود. بعد آیتالله خامنهای اصرار کردند که بمانم ولی با توجه به استمرار مشکلات من قبول نکردم.
و از سپاه جدا شدید؟
نه، من از فرماندهی سپاه استعفا داده بودم و به عنوان یک نیروی داوطلب به جبهه رفته بودم و از سوی شورای عالی دفاع به عنوان نماینده در غرب انتخاب شدم و مسئولیت هماهنگی نیروهای ارتش و سپاه و بسیج را داشتم و عملا دیگر نیروی سپاه نبودم.
علت اینکه بعد از آن به وزارت خارجه رفتید و در پاکستان مشغول شدید چه بود؟
در زمان رژیم پهلوی من با فرار از ایران چند سالی را در پاکستان بودم و در مدارس دینی آنجا درس خوانده بودم و با مردم آنجا آشنا بودم. انسان میتواند در پاکستان زندگی ارزانی را داشته باشد. خب بعد از استعفا از نمایندگی شورای عالی دفاع من قصد داشتم به شغل اصلیام که معلمی بود برگردم و دوباره تدریس را ادامه دهم اما دوستان مخالفت کردند و گفتند که برای نظام بسیار بد است که ابوشریف با این همه تجربه، معلمی کند و باید پستی را قبول کنید.
من نپذیرفتم تا اینکه یکی از دوستان با صراحت به من گفت یا سفارت یا زندان باید بروی زیرا شما شخصی نیستید که بیکار بنشینید و ممکن است دوباره سپاهی تشکیل دهید و باعث ایجاد مشکل شوید. ولی من هرچه گفتم من قصد معلمی دارم نپذیرفتند تا اینکه خدمت امام رفتم و به او گفتم که من نمیخواهم به سفارت بروم و ایشان با عطوفت به شانه من زد و گفت پسرم سفارت برای تو خوب است، برو!
مهمترین اقدام شما در پاکستان چه بود و دولت حاکم و گروههای سیاسی تا چه میزان برای شما مشکل ایجاد کردند؟
از آنجا که با پاکستان آشنایی کافی داشتم، زمانی که به آنجا رفتم انقلاب اسلامی بر مردم پاکستان تاثیر گذاشته بود. ولی از سوی نیروهای سعودی و آمریکا سعی میشد تا علیه انقلاب اسلامی ایران در کشورهای همسایه تبلیغ کنند تا انقلاب به دیگر نقاط سرایت نکند. به همین خاطر بین شیعیان و اهل سنت جنگ به راه میانداختند. برای مثال در محله کراچی مسجد شیعیان را آتش میزدند و آنها را تحریک میکردند تا شیعیان هم به اقدامات متقابل دست بزنند.
یعنی جنگ فرقهای؟
بله، من میدانستم که انگلیسیها آنجا نزدیک ۲۰۰ سال حکمرانی کرده بودند و سیاست تفرقه بینداز و حکومت کن را دنبال میکنند. سعی ما این بود که جلوی این توطئهها را بگیریم و از سران شیعه که قصد حمله به مسجد اهل سنت را داشتند در کراچی دعوت کردیم و با آنها گفتوگو کردیم و از آنها خواستیم که از مراجع تقلیدشان در این مورد استفتاء کنند. آن زمان شیعیان پاکستان یا مقلد آقای خویی و شیرازی و یا امام خمینی بودند اما خواستند تا از امام استفتاء شود و تلگرافی را به دفتر امام فرستادیم و امام پاسخ دادند که شیعیان خود را کنترل کنند و این کار را انجام ندهند. این فتوای امام موثر بود و آنها از این کار صرفنظر کردند.
کار ما در پاکستان این بود که سعی کنیم در سایه وحدت و امنیت، افکار انقلاب اسلامی را در کشورهای دیگر پیش ببریم ولی با جنگ و کشمکش این مسائل طبیعتا پیش نمیرفت. به همین خاطر مشهور بود که من آنجا نمازهایم را در مساجد مختلف اهل سنت بهجا میآوردم و امام جماعت آنها از اینکه سفیر ایران پشت سرشان نماز خوانده است، افتخار میکردند. بدین ترتیب با آنها نشست و برخاست میکردیم، آنها نیز از من در مورد علت جنگ با عراق میپرسیدند، چرا که صدام و سعودیها تبلیغ میکردند که جنگ عراق با ایران جنگ مسلمانان و آتشپرستان است و حتی در این رابطه کتابهای متعدد و قطوری هم چاپ کرده بودند که آتشپرستی در حال گسترش به سمت خلیج فارس است. در مسجدی به نام لعل در اسلامآباد که نماز جمعه هم برگزار میشود، روحانی اهل سنت بعد از نماز عشاء مردم را به پیروی از اسلام ناب سعودیها دعوت میکرد و اسلام آتشپرستان ایرانی را دروغین مینامید. من حین صحبتهایش دو بار گفتم که آقا در ایران حکومت آتشپرستی نیست، حکومت اسلامی است. بعد از آن در گوشش گفتند که او سفیر ایران است و صحبتهایت را عوض کن. بعد از سخنرانیاش به او گفتم که این حرفهایی که میزنید صحیح نیست که او گفت که شما مهمان هستید و ما با مهمان بحث نمیکنیم. جالب این است که خواهرزاده همان پیشنماز که بعد از مرگ وی جانشینش شده امروز به همراه من راهی ایران شده است.
خلاصه کار ما در پاکستان این بود که اهل سنت را جذب انقلاب اسلامی میکردیم و از طریق شرکت در جمعهای آنها انقلاب اسلامی و رهبری آن را مطابق سنت میدیدند زیرا سفیر ایران همیشه در نماز جماعت آنها حضور دارد و کارهایش را براساس آموزهها و سنتهای اسلامی تنظیم میکرد.
دوره حضور شما در پاکستان بسیار کوتاه بود و بعد از آن هم دیگر خبری از شما در وزارت خارجه نشد.
دو علت عمده داشت که از گفتن یک دلیل آن به علت مسائل امنیتی معذورم. ایران در پاکستان دارای بزرگترین هیات دیپلماتیک خود است زیرا ۴ کنسولگری، ۵ خانه فرهنگ و یک مرکز تحقیقات فارسی دارد. برخی افرادی که به کنسولگریها آمده بودند بسیار بیتجربه بودند و حتی با زبان و ادبیات و فرهنگ آنجا هم آشنا نبودند. متاسفانه اینها با بیتدبیریهای خودشان باعث دامن زدن به تفرقههای مذهبی میشدند و با وجودی که به آنها تاکید کردم علیه روحانیون پاکستان مصاحبه نکنند ولی آنها شروع به اتهامزنی و مزدور خواندن برخی از روحانیون پاکستانی کردند، بهطوری که یکی از رهبران اهل سنت کراچی ۴۸ ساعت فرصت داد تا یکی از دیپلماتهایمان را از آنجا بیرون کنیم و تهدید کرد که بعد از ۴۸ ساعت او را خواهند کشت.
بعد از این جریانات، گروهها بر ضد انقلاب اسلامی ایران و امام راحل تظاهراتی راه انداختند و عکسهای امام را که در مغازههای شیعیان پاکستان بود به آتش کشیدند. بعد از این جریان، من به ایران آمدم و به آقای رفسنجانی گفتم اگر شما من را به عنوان سفیر قبول دارید باید این دیپلماتها را از پاکستان خارج کنید تا تنش به پایان برسد ولی آنها قبول نکردند و آقای ولایتی گفت ما شما را قبول داریم و مقاومت کنید که من قبول نکردم که در این شرایط کار را ادامه دهم چراکه من بر اساس اصولم کار میکردم.
بعد از آن آقای رفسنجانی پیشنهاد داد در کشوری دیگر سفارت را بر عهده بگیرم ولی گفتم که من در کشمکش کار نمیکنم، بنابراین من در همان پاکستان ماندم.
گویا سفارت لیبی را هم به شما پیشنهاد دادند؟
البته اول به من پیشنهاد سفارت لبنان و بعد هم لیبی را دادند ولی گفتند شما در آنجا موضع دارید.
در راستای اختلافات جلالالدین فارسی با امام موسی صدر؟
من هیچ اختلافی با امام موسی صدر نداشتم و جلالالدین فارسی با ایشان مشکل داشت و علیه او کتاب نوشت. و الا من با فلسطینیها کار میکردم. منظور از موضع، هواداری من از فلسطینیها بود. بعد از آن بحث لیبی پیش آمد که آنجا هم گفتند موضع داری و نهایتا به پاکستان رفتم.
وزارت خارجه معتقد بود که از آنجا که من به پشتو و انگلیسی مسلط هستم ۸ سال در آنجا بمانم در حالی که دوره سفارت چهار ساله است ولی بعد از دو سال و نیم به خاطر این اختلافات و کشمکشها پاکستان را ترک کردم.
و برگشتید ایران؟
بله، آن زمان من مریض بودم و میخواستم که مرخصی استعلاجی بگیرم تا در این فرصت دکترای خود را از آلمان بگیرم که گفتند باید بازنشسته شوی. بدین ترتیب از وزارت خارجه که در واقع از آموزش و پرورش به آنجا منتقل شده بودم، بازنشسته شدم.
و شروع به تحصیل در حوزه علمیه قم کردید؟
من قبلا درس حوزوی را تا درس خارج خوانده بودم که در درس خارج آقایان شرکت کردم.
بعد از آن شما به عنوان نماینده آقای منتظری در زمینه افغانستان منصوب شدید؟
نه، چه کسی گفته من نماینده شخص آقای منتظری بودم؟ ماجرا بدین شکل است که به پیشنهاد آیتالله خامنهای که رئیسجمهور بودند به عنوان مشاور ولی فقیه در مسئله افغانستان انتخاب شدم زیرا ایران با علما و طلاب و بسیاری از مردم افغانستان در ارتباط بود لذا به فرد آشنا به مسائل افغانستان نیاز بود تا مسائل را هماهنگ کند.
آن زمان امام مریض بودند و این کارها را به آقای منتظری واگذار کرده بودند، به همین خاطر ما به ایشان گزارش میدادیم و بنابراین من نماینده ولی فقیه در افغانستان بودم، نه نماینده شخص آقای منتظری.
با توجه به حضور نیروهای ارتش سرخ در افغانستان شما مسئول اقدامات عملیاتی هم در افغانستان بودید؟
نه، صرفا کار ما هماهنگی با خانوادههای شهدا و علمای افغانی بود.
شما با مهدی هاشمی معدوم هم ارتباطی داشتید؟
آقای مهدی هاشمی آن زمان مسئول نهضتهای سپاه بودند و هیچگونه رابطهای با او نداشتم، مگر اینکه گاهی او را در دفتر آقای منتظری میدیدم.
شما در جریان اقدامات ایشان در افغانستان مثل تفرقهافکنی و کشتار گروهی که در محاکمه ایشان هم مطرح شد، بودید؟
واحد نهضت سپاه در افغانستان سازمانی مسلح را ایجاد میکند که این گروه مسلح در کنار سایر گروههای مسلح مثل گروه آقای محسنی و آقای مزاری بودند که فعالیت میکردند. گروههای افغانی با هم درگیر بودند زیرا برخی از آنها تاجیک و برخی هزاره بودند و گروههای آیتالله محسنی اکثرا تاجیک بودند ولی سایر گروهها هزاره بودند و اختلافات قومی داشتند که ربطی به آقای مهدی هاشمی نداشت.
ماجرای سفر دوباره شما به پاکستان چه بود؟
وقتی مسئله افغانستان هم به اختلافات همیشگی کشیده شد، ما در شورای افغانستان با حضور وزرای اطلاعات، خارجه و ارشاد هر هفته جلسه داشتیم و ماهی یک بار هم آیتالله خامنهای در این جلسه شرکت میکردند که کار این شوراها به اختلاف کشید. من به آیتالله خامنهای گفتم که در این اختلافات نمیخواهم باشم و استعفا دادم.
بعد از جریانات آقای منتظری و مهدی هاشمی، آیتالله خامنهای مرا خواستند تا مشاور در مسئله افغانستان باشم. در همان زمان، سپاه از من خواست تا به پاکستان بروم و دیدارهایی با آقای شهید عارف حسینی و علمای دیگر انجام دهم و با وجود مشغلههای اقتصادی که داشتم فورا از طریق هواپیما به بمبئی و از آنجا به پاکستان رفتم. در آنجا با یکی از علمای اهل سنت پاکستان به نام شاه احمد روحانی که همیشه ضد ایران مصاحبه میکرد و هر سال برای زیارت قبر یکی از علمای سنی به نام گیلانی به عراق میرفت دیدار کردم و از او خواستم به ایران بیاید. او با هیچ کدام از اعضای کنسولگری ایران به خاطر نداشتن ریش دیدار نمیکرد!
بعد از این دیدار، سپاه اصرار داشت که من در پاکستان بمانم ولی از آنجا که شرایط را مهیا نمیدیدم تصمیم گرفتم تا برای ادامه تحصیلات به آلمان بروم. بعد از ملاقات با ایشان به دلیل برخی اقداماتی که صورت گرفته بود، دولت پاکستان به من که سابقه فرماندهی سپاه را داشتم مظنون شد و مرا دستگیر کردند که بعد از چند روز با وساطت کنسولگری آزاد شدم.
در این سفر هیچ تنخواه یا پولی برای انجام ماموریت به من داده نشده بود و چون سفر فوری بود من نیز با خود پولی نیاورده بودم. بعد از آزادی از زندان از آنجا که پولی نداشتم و نیروهایی هم که آن اقدامات را انجام دادند مرا رها کرده بودند، به دفتر افغانها که قبلا به همه گروههای شیعه و سنی از جمله آقای حکمتیار و ربانی کمک میکردیم رفتم و از آنها پول و ویزای پاکستان را خواستم. آقای حکمتیار که نفوذش از همه گروههای افغانی در پاکستان بیشتر بود این کار را کرد و علت آن هم این بود که 15 گروه شیعه و سنی در افغانستان میجنگیدند که برخی از آنها اسلحه را میگرفتند و میفروختند و برخی هم با اسلحهها با سایر گروهها مبارزه میکردند و تنها گروهی که کاملا با ارتش سرخ میجنگید همین گروه حکمتیار بود.
به همین خاطر ۶۰ درصد کمکهای دولت پاکستان به گروه حکمتیار بود، ۴۰ درصد دیگر برای سایر گروهها و خب حکمتیار نفوذ بسیاری داشت. ولی دولت پاکستان ویزا نداد و خواست تا دولت ایران مرا تایید کند. سفارت من را به دلیل آنکه روابطشان با پاکستان خوب بود و نمیخواست که این روابط به خاطر فرد حساسی مثل من خدشهدار شود تایید نکرد. من به سفارت ایران رفتم. در آن زمان آقای میرمحمود موسوی سفیر ایران بود و گفت که خیلی بد است که شما در خانه افغانها اقامت کنید و از سوی دیگر در ایران شایعه شده که شما پناهنده شدهاید. شما اگر ایران نمیخواهید بروید حداقل در سفارت بمانید. من گفتم که این شایعات تازه نیست و زمانی که من در دفتر فرماندهی قصرشیرین بودم شایعه کردند که ابوشریف به عراق پناهنده شده و گرا میدهد تا برای ایران بزنند. یا زمانی که در پاکستان سفیر بودم شایعه میکردند که به آمریکا پناهنده شدم. بنابراین من سفارت نرفتم و ویزا هم نگرفتم تا اینکه با وساطت قاضی الحسین احمد من ویزا گرفتم.
ویزا گرفتید و به گروه حکمتیار نزدیک شدید؟
من در پیشاور با همه گروههای سنی و شیعه در ارتباط بودم و آقای ربانی بارها تاکید کرد که ابوشریف در اسلحهخانهها را به روی نیروهای افغان باز کرده است.
ولی در یک مدت حکمتیار و ربانی با هم میجنگیدند؟
بله، بین این دو اختلاف افتاده بود اما همه تلاشهای من و بسیاری دیگر این بود تا اختلافات را از بین ببریم.
پس اینکه شما مشاور و معاون حکمتیار بودید کذب است؟
نه، من معاون ایشان نبودم ولی تجربیاتم را در اختیار همه گروهها از گروه حکمتیار تا گروه ربانی و وحدت اسلامی قرار میدادم. منتها به این دلیل نزدیکی من با ایشان مشهور شد چرا که آقای حکمتیار برای ما ویزا تهیه کرده بود.
یعنی بعد از آن رابطه نزدیکی نداشتید، با توجه به اینکه پشتوها وابسته به پاکستان و تاجیکها و شیعیان وابسته به ایران ارزیابی میشدند؟
این سوال را باید از ربانی پرسید زیرا همانطور که عرض کردم با همه گروهها در ارتباط بودم و بسیاری از آنها را خود من آموزش داده بودم. در کابل نیز هم در دفتر آقای خلیلی بودم، هم در دفتر آقای مزاری، حکمتیار و ربانی.
هنگامی که طالبان به کابل آمدند شما با تغییر چهره از آنجا خارج شدید. ماجرا از چه قرار بود؟
وقتی طالبان آمدند آقای حکمتیار که نخستوزیر بود و آقای ربانی رئیسجمهور، اینها با نیروهایشان به شمال افغانستان رفتند ولی از آنجا که نمیخواستم با آنها بروم زیرا معلوم نبود بعد از شمال کجا باید برویم، در خانه برخی از اعضای حزب وحدت اسلامی در کابل باقی ماندم. در همان جا طالبان خانه به خانه را میگشتند و من مجبور شدم از راه جلالآباد که دو ساعت تا پاکستان است، با تغییر قیافه فرار کنم.
من زمانی که رسیدم، ماشین رفته بود و طالبان اثاثیه مردم را میگشتند. به همین خاطر مجبور شدم از راه قندهار با ماشینی که نیروهای طالبان مرخصی میرفتند، همراه شوم. من هم مانند طالبان عمامه گذاشتم و به دلیل ظاهری که داشتم آنها باور نمیکردند که ایرانی باشم و با من مثل یک ملا برخورد میکردند و سوالات شرعیشان را از من میپرسیدند. به همین نحو به قندهار رسیدم و از آنجا به دفتر حزب وحدت اسلامی در کویته رفتم.
به عقیده بسیاری جنگ شیعیان و حکمتیار و شیعیان با ربانی و احمدشاه مسعود باعث تضعیف دولت آنها و نهایتا تصرف کابل توسط طالبان شد. نظر شما در این رابطه چیست؟
ببینید، حکمتیار و گروههای شیعه با ربانی میجنگیدند. منتها همه اینها با هم آشتی کردند و دست سازش دادند و زمانی طالبان آمدند که این دو با هم به توافق رسیده بودند.
گروههای افغان بارها با هم پیمان صلح و دوستی در تهران و مکه حتی کنار خانه خدا بستند ولی فورا نقض پیمان میکردند. علت این پیمانشکنیها چه بود؟
برخی از آن برادران، به دلیل عدم اعتقاد به امامت و ولایت و رهبری، برایشان مرجعیت تقدس ندارد و آنها نمیتوانند با هم متحد شوند و با هم نجنگند. هر آخوندی خود را رهبر میداند و بر ضد دیگران فتوا میدهد. حتی بارها از آنها خواستیم که با هم فتوایی صادر کنند و این جنگهای داخلی را حرام اعلام کنند ولی هرگز این کار را نکردند.
به همین خاطر هر چند وقت یک بار به جان هم میافتند. علت دیگر آن آمریکاییها بودند که از زمانی که شوروی از افغانستان خارج شد شورای فرماندهان را تشکیل دادند تا این احزاب را تضعیف کنند. در این شورا هزینه بسیاری کردند که متاسفانه احمد شاه مسعود که فرمانده نظامی بود مسئولیت تشکیل این شورا را به عهده داشت و بدین ترتیب فرماندهان را از نظارت رهبران دینی خارج کردند و جنگ را به شکل یک تجارت درآوردند که احزاب ایدئولوژی خاصی هم داشتند؛ مثلا گروههای حکمتیار و ربانی اعتقاداتی شبیه اخوانالمسلمین داشتند.
با توجه به اعتقاد شما به نظام جمهوری اسلامی، در مدتی که شما در افغانستان بودید آیا سفارت از وجود شما استفاده کرد؟
نه، من هیچگونه رابطهای تا زمان سفارت آقای منصوری که از رفقای قدیمی من بود با مسئولان نظام نداشتم.
با آقای ناطق هم دیدار نداشتید؟
چرا، ایشان هم یک بار آمدند و من به ملاقات ایشان رفتم و از من خواستند تا به ایران برگردم ولی از آنجا که حرفهای بسیاری پشت سر من زده شده بود، نمیخواستم به ایران برگردم و به این تهمتها جواب بدهم لذا این دعوت را رد کردم و اینجا به عنوان یک معلم خوب عربی و علوم اسلامی کارم را انجام میدهم و شاگردان خوبی را تربیت میکنم و تجربیاتم را به مبارزان پاکستانی انتقال میدهم. کار فرهنگی و آموزشی انجام میدهم، در حالی که در ایران اجازه قم رفتن نمیدهند و میخواستند من را محدود کنند.
به نظر شما انگیزه برخی از دوستان قدیمی برای تخریب شما چیست؟
بهتر است جواب ندهم.
به عقیده بسیاری که با تاریخ انقلاب آشنا هستند به شما بیمهری شده است. آیا تا به حال از نظام دلگیر شدهاید؟
بیمهری نبوده است بلکه ظلم بوده است، مثلا مرا برای دیدار با علما به پاکستان بردند ولی بعد از آن اقداماتی که انجام دادند مرا رها کردند و باعث شد بسیاری امکانات مادی زندگیام را از دست بدهم و خانوادهام متلاشی شود و در حالی که فرزندان من در آنجا درس میخواندند و برای ادامه تحصیل باید پذیرش میگرفتند، سفارت پذیرش نداد و مجبور شدند به ایران بیایند و به واقع از هر جهت ظلم شده است ولی به هر حال ظلمی که به امام حسین (ع) شد بسیار بالاتر و سنگینتر بود. من هم همه این مشکلات را به خاطر پیشرفت انقلاب اسلامی پذیرفتم تا آسیبی نبیند. زیرا ما در راه این انقلاب زندان رفتیم و سختیهای بسیار کشیدیم. انقلاب براساس عقیده ما بود و حاضر هستم که در راه آن کشته شوم و بسیاری مشکلات را تحمل کنم ولی هیچگاه دلگیر نشدم و در این مدت ۲۵ سال با هیچ گروه خبری حتی از خود ایران مصاحبه نکردم، از این جهت که شاید در مصاحبه حرفی بزنم که باعث آسیب به نظام شود. بنابراین با همه این مظالمی که بر من و خانوادهام رفته است، معتقد به انقلاب و ولایت فقیه هستم.
انتهای پیام
نظرات